#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_136

با زور بر روی پاهام ایستادم اما اورادا چنان با دسته ی شمشیر کوتاهش به قفسه ی سینه ام کوباند که نفسم از درد قطع شد و محکم به زمین خوردم ،شمشیرم با فاصله ی کوتاهی از من بر روی زمین افتاد.

سعی کردم بر روی درد قفسه ی سینه ام تمرکز کنم و انگشتانم را به سمت شمشیرم فرستادم اما بی فایده بود اورادا با پوتین های سنگین جنگی اش محکم پاش رو بر روی دستم کوبید و همین باعث شد از درد دستم رو عقب بکشم.

خسته و بدون هیچ دفاعی بر روی زمین مقابل شمشیر عریان اورادا افتادم،چشم هامو بستم و با لذت لبخندی زدم،لبخندم تبدیل به قهقه ای بلند و از ته دل شد.

صدای فریاد بندیک رو می شنیدم که به دنبال راهی بود تا به من برسد اما فاصله زیاد بود ودشمن راهش رو می بست.

بدون وقفه می خندیدم و همین باعث اعصاب خوردی جانور شد با پوتین سنگین اش لگدی به شکمم زد و گفت:

چرا می خندی؟! چرا؟!

لبخند با لذتی زدم و با شوق گفتم: چون این پایان راه نیست عجوزه روح من تاابد دنبال تو خواهد بود نفرین من تا جهنم تو رو همراهی خواهد کرد.

اورادا باخشم شمشیر را بر روی قلبم فرود اورد.

منتظر سیاهی و تباهی شدم.

منتظر مرگ سریع و کمی با درد،اما تیغه ی شمشیر قلبم را لمس نکرد.

صدای غرش حیوانی باعث شد چشم هایم را باز کنم،جسد بی سر اورادا بر روی من افتاده بود و خون لجنی رنگش تنم را می پوشاند،از بوی گند جسد حالم بهم می خورد با زحمت خودم را کنار کشیدم.

تمام بدنم را کثافط برداشته بود،بدون توقف شمشیرم را از زمین برداشتم و به ناجی نجات دهنده ام نگاه کردم.

خودش بود،گرگ خشن بازگشته بود.

راویار برگشته بود،نفسی از سر آسودگی کشیدم خداوند را شکر او زنده بود و در هیبت حیوانی خود به میدان جنگ امده بود.

شمشیر را تکان دادم و اولین نفرین شده ای که بر سر راهم قرار گرفت را کشتم.

romangram.com | @romangram_com