#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_130
تو مگه بیهوش نیستی؟!
بندیک خنده ای سر داد و گفت: بیهوش بودم تو ذهنم رو با تماس و انرژیت بیدار کردی اما جسم رو ترجیح میدم بی حرکت نگه دارم به انرژی هامون نیاز داریم ساحره.
تایید ذهنی فرستادم و گفتم:با وجود اون سنگ سفید بی ریخت چه طور میتونی ؟چه طوررابطه ذهنی بر قرار میکنی؟!
نسیمی دل انگیز ذهنم را درگیر کرد و صدای بندیک دوباره بلند شد:
من و تو همسریم یادت که نرفته؟! و ما یه پیوند ذهنی قوی ایجاد کردیم روح ما یکی هست عزیزم.
رامونا: درسته ،درسته.اما راویار چه طور فرار کرد؟! هیچ راهی نبود.
بندیک: اون گرگ زرنگ و فریبکاریه مگه نمی بینی تا حالا چندبار از مرگ و شر فرار کرده!! حتما راهی پیدا کرده و اه خب تو روهم به امان خدا رها کرده.
سعی کردم خشمگین نشوم.در واقع حق با بندیک بود راویار من رو تنها گذاشته بود نه تنها من بلکه هر سه ی مارو .
با خونسردی که سعی میکردم در خودم ایجاد کنم گفتم:
من به اون حق میدم،هیچ راهی برای نجات من یا هر سه ی ما نبود پس چرا بمونه و خودش رو به کشتن بده؟!
بندیک خشگمین گفت: تو ، همیشه اون و تبرئه کردی.ساحر کوچک تو همیشه حق رو به اون دادی حتی زمانی که اژدهات رو کشت یا ترکت کرد و بدترازون زمانی که داشت ازدواج می کرد.
پلک هایم را بستم و فشار دادم و با خودم مقابله کردم که از جا نپرم و به بندیک حمله کنم که یادم امد دست هایم طلسم شدن.
بندیک بی توجه به من ادامه داد:
و یک بار حتی یک بار به من اهمیتی ندادی.تو،مدت هاست همسر منی رامونا اما حتی یکی از علایق من رو نمی دونی هربار به راحتی به خاطر ماموریت هات من رو رها می کردی و می رفتی هر دفعه هر کاری که دلت می خواست انجام می دادی و فقط خیانت من رو دیدی.
romangram.com | @romangram_com