#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_131


سکوت کرد،حق داشت.من همسر خوبی نبودم هیچ وقت مناسب نبودم من فقط ازدواج کردم تا شکستم یادم بره اما هیچ وقت به لطف ها و یا عشق همسرم توجه نکردم.

این بار با خشم گفت: من هنوز هم تو رو دوست دارم رامونا اما تو توی این لحظات پایانی زندگیت هم فکر اون گرگ احمقی

اینبار هم حق با بندیک بود.

من همیشه خودم رو به کوری زده بودم،اما شاید اگر از این مخمصه نجات پیدا می کردم دِینم رو به اون ادا میکردم.

چشم هامو بستم با وجود سنگ اهریمنی که روی گلوم بود هیچ راه چاره ای مقابل خودم نمی دیدم.

حتی قبر موقت اونقدر کوچک بود که نمی شد به صورت جسمی کاری کرد.

ترجیح دادم انرژیم رو ذخیره کنم تا فرصتی گیر بیاورم.

صدای سرفه های ممتد اریک باعث شد چشم هامو باز کنم و نگاهش کنم

پسرک سیاه پوست به هوش امده بود،اما هنوز گیج بود.

با ته مانده ی انرژی اش در حالی که اخم هاشو توی هم کشیده بود گفت:

ما زنده به گور شدیم!!!

برای اولین بار ترس رو کمی توی صداش احساس کردم.کمی نیم خز شد که اخی گفت و مجدد روی زمین افتاد.

گلوم رو صاف کردم و گفتم:

هیش اریک ساکت باش،می خوای نفرین شدگان رو برگردونی؟!


romangram.com | @romangram_com