#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_129


راحیل بیچاره اگر من می مردم روحش همچنان در عذاب و اسیر آیرئیس بود.

و رنو،اون هم کشته می شد براساس پیوند خونی ما و وجود روح اصلی مادر در بدن من اگر من می مردم اون هم می مرد.

سعی کردم افکار مزاحم رو از خودم دور کنم اما بی فایده بود فکر راویار تنهام نمی گذاشت.

هیچ وقت نتونستیم باهم و درکنار هم زندگی کنیم هیچ وقت نشد که خانه ای داشته باشیم

من با سرنوشت شوم و لجبازی های خودم زندگیم رو خراب کردم.

اهی کشیدم و به بندیک خیره شدم .

چشم های موربش بسته بود و موهاش پریشون صورتش رو قاب کرده بود.

باید اعتراف کنم من این مرد رو هیچ وقت اون طور که باید و شاید نخواستم و نمی شناختم.

اه شاید بعداز این ماجراها طلسم و بی ابرویی رو از ژیکوان بردارم و بگذارم که ازدواج کنن.

ناگهان تماس ذهنی بار قبل دوباره به سرم هجوم اورد

از جا نیم خز شدم

هر دو هنوز بی حرکت بودند.

صدایی در ذهنم پیچید: رامونا بهتره اینقدر حرکت نکنی.

با ترس چشم هامو بستم گفتم:


romangram.com | @romangram_com