#جادوی_چشم_آبی_پارت_61
آخییی. سوزان کلافه شده بود.و هی دستاشو به هم میکوبید..
دستاشو گرفتم و گفتم-سوزان گوش کن.هر چشم آبی برای خودش یه ورد داره که باهاش انرژی میگیره.
ولی مردمای عادی فکر میکنن که همه ما فقط یه ورد داریم.وبا اون ورد نیرو میگیریم.
حتی ملکه هم فکر میکنه که یه ورد وجود داره!
اون وردی که دزدید هم ورد نبود!یه شعر بود که میشد باهاش جادو کرد و به درد نمیخورد.
استاد از این ماجرا خبر داشت برعکس همه.
و از عمد اون وردو گذاشت اونجا!تا ملکه گول بخوره.سوزان با اون چشمای گرد و آبیش زل زده بود به
من.....چشماش از همیشه زیباتر شده بود.هنوز هم متعجب بود
لئوناردو-سوزان فهمیدی؟؟
سوزان آهسته سرشو تکون دادو گفت-تو از کجا میدونی؟
0
لئوناردو-اینو توی دفتر خاطرات استاد خوندم!
سوزان خنده ای کردو گفت-پس تو هم مثل خواهرت فضولی.خنده ای کردم.ولی دوباره جدی شدمو وگفتم-سوزان
ازت یه خواهش دارم گوش کن ما تنها کسانی از بین چشم آبی ها هشتیم که میتونیم ذهن همو بخونیم و ورد هامون
هم یکیه.
اینم بدونی خوبه.پس هر وقت مشکلی پیدا کردی فورا با من ارتباط ذهنی پیدا کن.
و اینکه...اینکه...مراقب خودت باش.
سوزان-قول میدم لئو.
و دستشو محکم گرفتم.
بعد از اینکه با لئو حرف زدم به طرف خونه رفتم.
romangram.com | @romangram_com