#جادوی_چشم_آبی_پارت_62

هیچکی خونه نبود و این خیلی عجیب بود.
لباسامو عوض کردم.
بعد رفتم توی اتاقو در بالکنو باز کردم.و شروع به خوندن یه کتاب کردم. همونطوری داشتم کتاب میخوندم.که
احساس کردم.یه نفر دیگه هم اتاق هست. دوباره همون بو.بوی خون آشام!
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم و به پشت سرم برگشتم وی هیچکی اونجا نبود.
ولی من مطمئن بودم بوی خون آشام داره میاد.که نجوای دیوید رو کنار گوشم شنیدم....
دیوید-دنبال من میگردی....چشم آبی؟!
فوری به عقب برگشتم ولی بازم ناپدید شده بود.
سوزان-ای ترسو خودتو نشون بده!دیوید-خودمو نشون میدم ولی تو قصر ملکه.... خوب بخوابی سوزان....
دیوید بعد از گفتن اون حرف یه دستمال جلوی دهنم گرفت، سعی کردم خودمو از دستش نجات بدمو نفس نکشم
ولی اون از من قوی تر بود. سرشو آورد کنار گوشمو گفت-تَقَلا نکن کوچولو! تو هیچی نیستی!
دیگه داشتم خفه میشدم که یه ضربه مکم به ساق پاش زدم.
دستشو از روی دهنم برداشت ولی متاسفانه داشتم همه جارو تار میدیدم و سرم گیج میرفت و این اثرات اون ماده
بیهوش کننده بود. فرصتو از دست ندادمو یه ارتباط ذهنی با لئو برقرار کردم.
سوزان(در ذهن)-ل....لئو...به ....به کمکت....نیاز ....دارم...د...دیوید....منو د...دا ره میبره به....قصر
ملکه.....بیاا....لئو...
و بعد از چند دقیقه بیهوش شدمو روی زمین افتادم.
لئوناردو
از سوزان خداحافظی کردم. به طرف پارک رفتم.خیلی سروصدا بود.
بچه های کوچولو داشتند دنبال هم میدویدند و بازی میکردند!

romangram.com | @romangram_com