#جادوی_چشم_آبی_پارت_55

ابرها اومدم.
دانیکای بزرگ از دستم خیلی عصبانی بود. چون به دستورش عمل نکرده بودم. ولی بعد ها بخشیده شدم. لبخندی
بهش زدم.
تیفانی-ازت ممنونم که به اینجا اومدی.
حالا احساس میکنم کمی سبک تر شدم. سوزان-مطمئن باش انتقامت رو از دیوی....... تیفانی از جاش بلند شدو اخمی
کردو گفت-یه خواهش ازت دارم،به دیوید کاری نداشته باش. اونم مثل ما یه انسان بود.که متاسفانه ملک اونو تبدیل
به یه خون آشام کرد. وقتی ملکه رو نابود کردی.بزار دیوید بره .خواهش میکنم سوزان.
سوزان-باشه تیفانی بهت قول میدم.
تیفانی-فکر کنم دیگه وقتش باشه که بری. سوزان-آره از دیدنت خوش حال شدم.خداحافظ بعد از چند لحظه توی
اتاقم بودم. وحالا بیشتر از هر موقعی احساس میکردم که باید ملکه خفاشی رو نابود کنم....
قصر ملکه خفاشی(دانای کل)
6
ملکه خفاشی نگاهی به دیوید انداختو گفت-تو مطمئنی این کار جواب میده؟
دیوید-من صددرصد اطمینان دارم. که این نقشه جواب میده ولی باید شما دستور بدین که این نقشه اجرا بشه.
ملکه خفاشی-دیوید امیدوارم نقشت بگیره.ولی اگه شکست بخوری میدونی که چیزی جز نابودی در انتظارت نیست.
دیوید-میدونم ملکه.من با دست پر به پیش شما برمیگردم.
ملکه خفاشی-حالا میتونی بری.....
سوزان
دو سال از اون تابستون که ما فهمیدیم کی هستیم میگذره.ما الان پانزده ساله هستیم. ولی متاسفانه هنوز نتوستیم
نیرومون رو به دست بیاریم.بدون ورد امکان نداره......

romangram.com | @romangram_com