#جادوی_چشم_آبی_پارت_54

گفتم شاید اونجا باشه.
رفتم همون جای همیشگی که میرفتیم.در کمال تعجب دیوید هم اونجا بود.ولی با چه وضعی : موهاش پریشون شده
بود و رگه های قرمزی روش دیده میشد.چشماش شده بود دو کاسه خون و از اون نگاه گرم عسلی خبری نبود.
دندون های نیشش هم بلند تر شده بودن.
دانیکای بزرگ اومد توی ذهنم و گفت-ازش فاصله بگیر اون تبدیل به یه خون آشام شده،این کار ملکه است.زود
باش از انجا دور شو.
و من از دستور دانیکا سرپیچی کردم.با خودم گفتم-اون دیویده بهترین دستم اون به من آسیبی نمیزنه. ولی گاهی
اوقات اوضاع اونطور که میخوای پیش نمیره.
صداش زدم-دیوید دیوید برگشت سمتم و
گفت-بالاخره اومدی؟!
من بهش نزدیکتر شدم.اون خیلی لبه پرتگاه وایستاده بود.
تیفانی-دیوید برگرد طرف من اون لبه خطر ناکه!!
دیوید-فکر کنم فهمیده باشی ملکه منو تبدیل به یک خون آشام کرده باشه.من ماموریت دارم تا تو رو بکشم. ولی
اینکارو نمیکنم.میتونی به ما ملحق بشی. اونوقته که ملکه باهات کاری نداره و تو میتونی به زندگین ادامه بدی...
تیفانی-دیوید تو میفهمی داری چی میگی؟؟ من بشم یکی از خون آشام ها؟؟!جالبه! دیوید خواهش میکنم عاقل باش
تو هنوزم دوست منی و من متاسفم که اون ملکه باعث شده که تو دشمن باشی. خواهش میکنم تمومش کن.
و دوباره بهش نزدیکتر شدم.دیوید-تو باید یکی از ما بشی همین که گفتم. با داد بلندی که اون زد.یکهویی زیر پام
لرزید و صخره ای که روش بودم.شکست و چند لحظه بعد من از کوه به پایین پرت شدم. و آخرین صدایی که
شنیدم صدای دیوید بود که.....داشت منو صدا میکرد...و تموم شد.
سوزان-پس بخاطر همین بود که هیچکس درمورد تو زیاد نمیدونست. تیفانی-آره.بعد از اون من به سرزمین بالای

romangram.com | @romangram_com