#جادوی_چشم_آبی_پارت_53

سوزان –آره خیلی نازه تیفانی-میای بریم قدم بزنیم؟
سوزان-البته و شروع کردیم به قدم زدن......
سوزان-تیفانی میتونم ازت یه سوال بپرسم؟؟ تیفانی-البته فقط میتونی یه سوال بپرسی! سوزان-خوب تو....چجوری
بگم....امممم...تو به دست ملکه کشته نشدی؟تو خیلی جوون بودی.و31سالت بیشتر نبود ......میخوام بیشتر درمورد
خودت برام توضیح بدی؟؟میشه؟؟
تیفانی آهی کشیدو گفت-از اون ماجرا فقط دونفر اطلاع دارند. یکی منم و یکی هم....دیوید.... تعجب کردم-دیوید
کیه؟؟؟
تیفانی-بهترین دوستم.....که یه خون آشام شد..اون ملکه بدجنس اونو تبدیل به یه خون آشام کرد.....اوه خدای من
دیوید... و بعد شروع کرد به گریه کردن.
سوزان-تیفانی من نمیخواستم ناراحتت کنم...اگه میخوای لازم نیست بهم بگی.
تیفانی-چرا بهتره بگم.خیلی وقته با کسی دردو دل نکردم. روی یه کُنده ی درخت نشستیم. تیفانی-ماجرا از اون
جایی شروع میشه که من 31سالم بود.
به خاطر اینکه خیلی مظلوم بودم و ساده ،بچه های قُلدُر کلاسمون همیشه اذیتم میکردن. ولی یه پسره به اسم دیوید
همیشه کمکم میکردو نمیذاشت اونا اذیتم کنن. شده بودیم بهتریت دوستای همدیگه،اونم مثل من با کسی دوست
نبود.
یه پسر با موهای مشکی و چشمایی عسلی. خیلی بامن مهربون بود.منم همینطور. تا روزی که فهمیدم چشم آبی
هستم اون خیلی خوش حال شده بود.
5
همه هم همینطور. تا غروب همون روز دیوید رو ندیدم.ساعت نزدیکای 6غروب بود و من بیشتر موقع ها عادت
داشتم غروب با دیوید برم کوه.

romangram.com | @romangram_com