#جادوی_چشم_آبی_پارت_50
استادم ببرمتون.
باید آماده بشید....
صبح خیلی زود به سمت دفتر استاد حرکت کردیم.
البته منو لئوناردو با مامان رامونا و خود رامونا.وارد دفتر شدیم ولی هیچکس اونجا نبود.و این خیلی عجیب بود.
مامان رامونا-استاد .....استاد....استاد
وارد اتاقش شدیم ولی با دیدن اون صحنه یه جیغ بلندی کشیدمو به بیرون رفتم.....
خدای من آخه چرا.....نـــــــــه
قصر ملکه ی خفاشی(دانای کل)
قهقه ی ملکه خفاشی همه جا رو پر کرده بود.ملکه خفاشی-آفرین به تو دیوید جوان.تو لیاقت خودت رو ثابت
کردی.تو با کشتن استادو آوردن اون وِرد به اینجا باعث شدی که اونها راهی برای تعلیم دادن نداشته باشن.تو
ماموریتت رو خوب انجام دادی.بهت نبریک میگم خون آشام جوان.آفرین
دیوید-ملکه ی خفاشی من فقط به وظیفه ام عمل میکنم.مطمئن باشین من اون دو تا چشم آبی رو براتون میارم.
3
ملکه خفاشی باز خنده ای سر دادو گفت-امیدوارم پسرم امیدوارم
سوزان
وای باورم نمیشه استاد مرده باشه.از اون چیزی دیده بودم خیلی ترسیدم.یه پیرمرد با موهای سفید و قیافه ای
مهربون
گوشه ی اتاق غرق در خون مرده باشه.
خانوم فلورا(مامان رامونا) به پلیس و آمبولانس زنگ زد تا بیانو جسدو ببرن.
همه جای اتاق به هم ریخته بود و ورقه های کاغذ روی زمین ریخته بود.
romangram.com | @romangram_com