#جادوی_چشم_آبی_پارت_46

تا ببینیم میتونیم اطلاعاتی بدست بیاریم یانه....
داخل کتابخونه شدیم.به سمت کتابهای تاریخی رفتم و چند تا از اونها رو برداشتم ،بقیه هم
همین کارو کردن ولی جالب اینجا بود که تنها 1کتاب در مورد خون اشام ها در کتابخانه به اون بزرگی وجود داشت.
همه اون کتاب ها رو خوندیم.ولی دریغ از یک سرنخ...
ایمیلیانا که عصبانی شده بود گفت-اه این کتابها اصلا به درد نمیخوره!!!همش درمورد شکل ظاهری و
افسانه های چرتو و پرته....
رامونا-نمیدنم اخه یعنی چی کتابخونه به این بزرگی هیچ اطلاعاتی درباره خون آشام ها نداره!!
صدای یه زن اومد-اطلاعات درباره اونا به چه درد شما میخوره؟؟
رامونا با صدای اون زنه سرشو و بلند کردو گفت-مامان؟
مامان رامونا-سلام دخترم تو اینجا چیکار میکنی؟؟مطلب در مورد خون آشام ها برای....که چشمش به منو ولئونارو
افتاد چشماش گرد شدو کتابهایی که دستش بود به زمین افتاد....
دستشو برد جلوی دهنشو گفت-خدای من ....ای...این ....امکان نداره..نه ...اونا نابود شدن...نه...رامونا که دید حال
مامانش خوب نیست رفت طرفشو گفت-مامان حالت خوبه؟چی شد؟
با دستش به منو لئوناردو که کنار هم بودیم اشاره کرد و گفت-چشم آبی ها بر گشتن...
با دستش به منو لئوناردو که کنار هم بودیم اشاره کرد و گفت-چشم آبی ها بر گشتن...
سوزان-با منی؟؟
لئوناردو-و من؟؟
مامان رامونا نفس عمیقی کشدو گفت-شما دوتا همراه من بیاید.....سم-هر جا خواهر من بره منم میام.....باهاش
چیکار داری؟
مامان رامونا-باشه...باشه...هر کی میخواد میتونه دنبالم بیاد....

romangram.com | @romangram_com