#جادوی_چشم_آبی_پارت_45

صدای سم و بقیه رو میشنیدم که بیرون از چادر بحث میکردن،
سم-من نمیدونم اونها چه موجوداتی بودن و از کجا پیداشون شده بود؟؟!ولی هر چی بود اونا دنبال یکی از ماهابودن
.
ایمیلیانا-شایدم میخواستن اذیتمون کنن یا انتقام بگیرن!!!وای
توبی-مثل اینکه زیادی فیلم میبینی؟
لئوناردو-بس کنین با همتونم.....رامونا تو میدونی اونا چی بودن؟
رمونا با جدیتی که ازش اتظار نداشتم گفت-آره!
همه با تعجب بهش نگاه میکردن که لوئیزا گفت-بنال دیگه..!
رامونا نفس عمیقی کشیدو گفت-خون آشام....اونا نسلشون منقرض شده بود ولی دوباره برگشتن ولی علتشو
نمیدونم...
دیگه بیشتر از این توی چادر نموندم اومدم بیرونو گفتم-از کجا فهمیدی اونا خون آشامن؟
با صدای من همه به طرفم برگشتن....
سیلیدیا-سوزا.....
سوزان-هیس ساکت،رامونا جوابمو بده؟
رامونا بهم نگاه کردو گفت-خفاش هایی که به انسان تبدیل میشن دورگه ان و خون آشام هستند.
سوزان-فردا صبح از اینجا میریم...
لئوناردو خواست چیزی بگه که سریع دستمو بالا آوردمو گفتم-همین که گفتم
0
باید بفهمیم که چرا به ما حمله کردن و از من چی میخواستن!
صبح همون روز حرکت کردیم و به سمت شهر رفتیم ......با بچه ها قرار گذاشتیم ده نفری بریم کتابخونه

romangram.com | @romangram_com