#جادوی_چشم_آبی_پارت_47
یه مسیری رو پیاده رفتیم تا به یه خونه خیلی قشنگ گه از دویواراش گل های رز اویزون بود رسیدیم.
حدس زدم این خونه رامونا اینا باشه.رفتیم داخل خونه....خیلی قشنگو زیبا بود...
هممون روی یه مبل نشستیم.....من خواستم پیش ایمیلیانا بشینم که مامان رامونا گفت-خانوم جوان....ام اسموتون
سوزان بود درسته؟
سری تکون دادم..مامان رامونا-خوب شما پیش پسر شهردار بشین...!اخمی کردم!گفتم-چرا؟؟
مامان رامونا-همین که گفتم...
انقدر لحنش جدی بود که فوری پیشش نشستم...
مامان رامونا-خوب باید یه چیزی رو ازتون بپرسم..شما دوتا سوزان ولئوناردو لنز که ننداختید؟
لئوناردو-نه هیچکدوممون
1
مامان رامونا لبخندی زد-خوبه....باید یه چیزی رو براتو بگم ،پس خوب گوش کنید.همه ی شما دانیکای
بزرگ رو میشناسید،اون یه روزی ملکه سرزمین گمشده بود....ولی از طریق ملکه خفاشی به قتل رسید،
همتون افسانه هایی درباره چشم آبی ها شنیدید....درسته؟
سوزان-متاسفانه نه.من فقط درباره دانیکا میدونم و چگونه کشته شدنش
لئوناردو-شما برای چی ما رو به اینجا اوردید؟
مامان رامونا-صبر کنید به اونجاش هم میرسیم....رامونا چشم آبی ها دوستای تو هستن ....همون نوزده و
بیستمین چشم ابی ها....همون کسایی که قرن هاست مردم چشم به راهشونن....همون کسایی که
یاید ملکه خفاشی رو نابود کنن.
سوزان-استپ استپ یه جوری بگین ما هم بفهمیم چی میگین.
مامان رامونا-خوب میدونین که دانیکا ملکه بود و ملکه خفاشی دشمنش.اون ملکه خفاشی بد جنس
romangram.com | @romangram_com