#جادوی_چشم_آبی_پارت_133

هیچکس من رو درک نمیکرد حتی دانی... نیرویی هم نداشتم و قدرتی هم به دست نیاورده بودم.ولی هیچکس از
این موضوع خبر نداره جز مامان و بابا.اونها هم به خاطر این موضوع خیلی ناراحتند.ما به مردم درباره ی نیرویم
نگفتیم تا امروز امروز من رسما 31ساله مشم و به سنی میرسم که بتونم در کار های سرزمین به پدرم کمک کنم
ولی متاسفانه...من هیچ قدرتی ندارم.امروز در کل سرزمین جشن برپاست.و من درحالی که جلوی اینه وایستادم و به
چشمای شبزم نگاه میکنم با خودم میگم بس چرا با این که جانشین دانیکا هستم ولی هیچ کاری ازم ساخته نیست؟؟
از دیوید هم خبری ندارم توی این چند سال که برای من مزاحمتی ایجاد نکرده..معلوم نیست چه نقشه ای میکشه؟!
نگاهمو از اینه گرفتم و دستم را روی دستگیره در گذاشتم،یک نفس عمیق کشیدم و خواستم در را باز کنم که.....
دانیکا-سلنا؟؟
.....با شنیدن صدای دانیکا سرم و به پشت برگردوندم که باعث شد گدنم تقی صدا بکنه!دانیکا با لبخندی کنار پنجره
بود و به من نگاه میکرد و گفت-سلام جانشین کوچک!
با اخم نگاهم ازش گرفتم با لحنی عصبی گفتم-سلام دانیکا؟اینجا اومدی چیکار؟تا تحقیر شدن من رو ببینی؟جلوی
مردمی که بعد از پدر و مادرم وظیفه حفظ این سرزمین رو دارم؟چجوری؟؟
با داد گفتم-چجوری؟من حتی نیرویی ندارم که بتونم از خودم محافظت کنم!چجوری از این همه مردم باید در برابر
اهریمن ماظبت کنم؟هااان؟
بغض گلمو گرفته بود و نمیگذاشت بیشتر از این حرف بزنم.
دانیکا بدون هیچ تغییر لحنی گفت-من اومدم که همین رو بهت بگم.امروز تو به سن قانونی میرسی ولی خوب
همیشه سرنوشت اونطوری که ما میخوایم نیست تو باید بیشتر صبر کنی تو باید 6ماه دیگر صبر کنی تا درست در
ماه کامل شب 6ششمین تو رو به سرزمین بالای ابرها بیاریم تا رسما جای من رو بگیری،تو نباید در این جشن
شرکت کنی.
تو همین امشب به سمت راهی میری که سونوشت برات در نظر گرفته.تو با شرکت کردن در این جشن همه چیز رو

romangram.com | @romangram_com