#جادوی_چشم_آبی_پارت_134
نابود میکنی به حرف هام خوب فکر کن من بازم برمیگردم البته تا 6ماه دیگه تا تو رو به سرزمین بالای ابر ها ببرم.
حرفایی که دانیکا زد توی گوشم بود و جلوی چشمام حرکت میکرد. 6ماه مونده....6ماه مونده ولی در طی این 6ماه
من باید چی کار میکردم؟به دنبال چه راهی میرفتم؟
خواستم جواب دانیکا رو بدم ولی اون رفته بود! اگه در این جشن شرکت نمیکردم مسلما بابا و مامان خیلی عصبانی
مشدن...ولی خوب بشن!
همیشه دیگران برای من تصمیم میگرفتن حالا نوبت خودمه.خودم برای خودم تصمیم میگیرم. سریع لباسم رو
دراوردم و یه شلوار جین و یه تیشتر با یه سوئیشرت پوشیدم یه کلاه هم روی سرم گذاشتم و مهای قهوه ای مو دورم
ریختم.
یه کوله هم با کلی خرت و پرت برداشتم و شروع کردم به نوشتن یه نامه برای مامان و بابا.
8
نامه
مامان و بابای عزیز سلام خیلی ببخشید که من امروز در جشن حاضر نیستم میدونم از دستم عصبانی میشید ولیخوب
چاره ای نداشتم دستور از بالا بود!
منظورم سرزمین بالای ابرهاست من برمیگردم ولی 6ماه دیگه در مدت این 6ماه نگران من نباشید جام امنه فقط
دنبال من نگردید چون کوچکترین تماس با شما میتونه توی سرنوشت تک تک مردم سرزمین تاثیر بزاره.
دوستار شما سلنا
نامه رو روی میزنم گذاشتم و با یه طنابی که از پتوهای روی تختم درست کرده بودم از حیاط پشتی از خونه خارج
شدم.
همه مردم توی سالن اصلی بودند و همه خیابون ها خلوت بود.چند دقیقه بعد بیرون از شهر بودم
به عقب برگشتم و گفتم-من برمیگردم وقتی هم که برگشتم لیاقتمو به همه ثابت میکنم اینو قول میدم.....
romangram.com | @romangram_com