#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_85


_ صاحب خونه جوابمون كرد

_ چى؟؟؟! مگه وقتشه؟

عمه بى تفاوت به جمع كردنش ادامه داد

_ بهتر كه جواب كرد تو غصه نخوريا خودم ١ جا خوب پيدا ميكنم

_ جا پيدا نكرده دارى جمع ميكنى

_ آره ديگه تو كه سر كار ميرى من دست تنهام كم كم شروع كردم

_ مسخره ميكنى؟ جز من همه چيو كردى تو كارتون كه

_ اِ يلدا زبون به دهن بگير ديگه فقط آيه يْاسى



حوصله بحث با عمه را نداشتم كم بدبختى داشتم حالا مصيبت پيدا كردن خانه هم اضافه شده بود



آن شب انگار دستى دخترانه هايم كه سالها غرق خواب عميقى بود را بيدار كرده بود قلبم سرد نبود و من اين نشانه ها را اصلا دوست نداشتم من آن روز كه صداى ناله ه*و*س انگيز مادرم را با يك مرد شنيده بودم عهد كرده بودم تمام حسم را بسوزانم و يا منجمد كنم و انگار اين روزها گرمايى ميرفت تا اين كوه يخ را ذوب كند ...

صبح كه به شركت رسيدم همه كارهايم را سريع انجام دادم و ياد داشتى براى معين گذاشتم كه اولين روز كلاس ترم جديدم شروع شده است و طبق اجازه اش تا عصر كلاس دارم در واقع بهترين راه فرار بود از بعد رفتار ديروزم جرات رويارويى با او را نداشتم از خيال لرزيدن دلم هم عجيب وحشت داشتم،

دانشگاه مثل هميشه بود بچه هاى گروه كه دورم را گرفته بودند مدام از آن شب و معجزه آزاد شدنم ميپرسيدند ،

بحث مهمانى كه افى هم قبلا گفته بود داغ بود و بالاجبار از من قول آمدن گرفتند و من هم دلم نميخواست فكر كنند ترسو شده ام...




به شركت كه برگشتم هرچه قدر منتظر ماندم معين به تلفنم زنگ نزد ساعت عصرانه اش بود و استرس داشتم دلم ميخواست فريدون(آبدارچى شركت) عصرانه را ببرد ولى طبق دستور از وظايف من بود عصرانه اش را آماده كردم و پشت در اتاقش نفس عميقى كشيدم و در زدم صدايش نيامد و اين به معنى اذن ورود بود


romangram.com | @romangram_com