#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_64
_ من تازه اومدم منشى آقاى نامدار هستم
با تعجب پرسيد
_ نامدار بزرگ؟ مگه يگانه منشيش نبود
با شيطنت با دستانم علامت بزرگ را نشان دادم و گفتم: _ بله هموووون بزرگگگ ، خانم يگانه باز نشست دارن ميشن
چشمك بامزه اى زد و مثل خودم با دستانش بزرگ بودن را نشان داد: ميگم اين بزرگ منشيشم مثل خودش ورزشكاره فقط ابعادشون متفاوته
هرسه زديم زير خنده و بعد از كمى صحبت آن دو راهى شدند و رفتند البته مهشيد شماره شخصى ام را گرفت و با فهميدن نام فاميلش متوجه شدم پدرشان آقاى اسدى از شركاى بخش صنعتى شركت است،
به طبقه خودمان برگشتم و دنبال پوشه تز بودم همينطور كه خم شده بودم قطره اى خون از بينى ام زمين چكيد دستمال كاغذى برداشتم و در حالى كه سرم بالا بود جلوى بينى ام گرفتم ولى خيلى زود غرق خون شد و مجبور شدم دستمال ديگرى بردارم ( كاش خبر مرگم دماغمو عمل نميكردم مگه دماغ خودم چش بود. !!! اه اين دماغ ديگه دماغ بشو نيست تا تقى به توقى ميخوره جوى خون راه ميندازه) در حال كل كل با خودم و عوض كردن دستمال بعدى بودم كه در اتاق معين باز شد و خودش سريع به سمتم آمد ( يا خدا باز ميخواد حمله كنه؟؟؟) دستمال را از جلوى بينى ام برداشت و گفت: چى شده؟؟؟
تازه ياد دوربين بالا سرم افتادم
_ هيچى
دستم را گرفت و به سمت اتاق كشيد وبعد از اينكه در را بست سوالش را تكرار كرد
_ پرسيدم چى شده؟
_ بيرون شركت اتفاق افتاد رئيس پس شخصيه
دندان هايش را از حرص روى هم فشار ميداد:
_ ببين بچه امروز از وقتى ديدمت دارى رو مغزم راه ميرى سوالمو جواب ندى بد ميبينى
_ دعوام شد همين
_ همييييين؟
romangram.com | @romangram_com