#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_139
از خانه خارج شد و در راهم بست، دیدم که در سرما تنها با یک پیراهن نازک از خانه خارج شد. دیدم! اما آیا دیگر برایم مهم بود؟ باز باید نگرانش میشدم؟
تا نزدیکی های ظهر خواب بودم وقتی که بیدار شدم هنوز درد داشتم، سوپ عمه کمی حالم را جا آورد، موقع نشستن اذیت میشدم و مجبور بودم مدام دراز بکشم، به فرشید پیام دادم که امشب نمیتوانم به باشگاه بیایم وقتی جویای حالم شد به دروغ گفتم سرما خورده ام
افی که زنگ زد جرأت نکردم جوابش را بدهم معین روانی و وحشی که من دیده بودم قدرت این را داشت که این بیچاره را هم طبق تهدیدش نابود کند. با بغض به او پیام دادم:
به خاطر صلاح جفتمون فعلا به من زنگ نزن!
افی را هم از دست دادم!! و چقدر تنها بودم. عمه چرا برایم فداکاری نمیکرد، چرا نجاتم نمیداد؟ من جای او بودم زندان میرفتم ولی اجازه نمیدادم تنها برادرزاده ام زیر دست این آدم جان دهد...
معین قطعا قابلیت کشتن من را هم داشت!
سیگاری آتش زدم و دلم چقدر هوای عماد را داشت هوای همان درد و دل کردن دو نفره و سیگار کشیدن بی ترس و بی واهمه، بی آلایش و قطعا معین میدانست هرکسی که عماد واقعی را بشناسد به وحشتناک بودن موجودی چون معین پی میبرد، که مرا از او دور میکرد. میدانست او یکبار برای کسی که ارزشش را نداشته است زندگی اش را فدا کرده است و میتواند برای من هم تکیه گاهی محکم باشد، من دلم برای عماد تنگ شده بود و معین را در دلم کشته بودم شماره موبایل عماد را نداشتم به ناچار شماره شرکت را گرفتم منشی عماد که من را شناخت سریع پرسید که چرا من و رییس به شرکت نیامده ایم و من باز
هم سرماخوردگی را بهانه کردم و گفتم از رییس بی خبرم و کار فوری با عماد دارم، منتظر ماندم که تماس به اتاقش وصل شد
- بله یلدا جان
(چقدر صمیمی چقدر خالص چقدر...)
- مزاحم شدم؟
- نه جان دلم، خوبی؟ هنوز ناراحت دیروزی؟
(دیروز؟ اگر بدانی پسرعمویت دیشب چه بلایی سرم آورده است...)
- نه دیروز رو کامل فراموش کردم
- دروغگو صدات خیلی غمگینه
- آره خیلی
- چته؟ چرا نیومدی؟
romangram.com | @romangram_com