#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_106



صبح از ديدن خودم در آينه وحشت كردم يلداى ضعيف يلداى خودباخته من در جنگ با دلم باخته بودم من همه عمر به خودم گوشزد كرده بودم كه هيچ مردى نتواند مرا به اين روز بياندازد من همان يلدايى بودم كه وقتى اشكان با بى رحمى رهايم كرد آخ هم نگفتم؟!

من دوست پسر زياد داشتم كدام دلم را لرزانده بود؟! هيچ كدام

چه بر سر خودم آوردم براى كسى كه اندازه ذره اى در چشمش نيستم در حد و اندازه و اسم و رسمش نيستم

از اين يلداى بدبخت و ذليل در آينه متنفرم نفهميدم چه طور با گلدان آينه را شكستم ...

يلدا هزار تكه شد اما در هر تكه از آينه كه مينگريستم همان يلداى سابق زنده شده بود و باز من بد بودن را دوست داشتم...



كت شلوار جذب طوسى ام را تن كردم و پانچوى سفيد خوش دوخت جلو بازم نمايش را دو چندان كرد كلاه جير سفيد طوسى ام را كج روى سر نهادم و موهايم را با وسواس خاصى از زيرش روى پيشانى ام ريختم دست كش هاى ست همين كلاه هم داشتم كه تيپم را فوق العاده كرد

امروز در اين جلسه مهم نبايد كم باشم نبايد كوتاه باشم كفش هاى پاشنه ١٠ سانتى ام حتما كمك ميكند تا شانه هاى غول يخى برسم و اين قدر از بالا نگاهم نكند،

( خدا رو شكر سامى مياد دنبالم و با اين سر وضعم گير گشت ارشاد نميوفتم)



سعى كردم بى آرايش زيبايى ام را به رخ بکشم پس يك رژ بژ كمرنگ و رژ گونه ماتش كافى بود مژه هايم به قدر كافى مشكى بود و بدون ريمل رنگ چشم هايم بيشتر و بهتر قابل رويت بود ، وارد آسانسور كه شدم در آينه براى خودم سوتى كشيدم و كف زدم اتومبيل سامى را كه ديدم طبق معمول و عادت هميشه قبل پياده شدنش خودم در را باز كردم و سوار شدم از ديدن عماد كه روى صندلى جلو نشسته بود تعجب كردم سامى هم انگار از ديدن تيپ من مات مانده بود . عماد برگشت و خيره نگاهم كرد چه قدر اين چشمان قهوه اى روشن حرف براى گفتن داشت:

_ دبير جلسه كه اين قدر خوشتيپ باشه صد در صد ما امروز برنده ايم

خنديدم خنديد و خنده اش را دوست داشتم حس كردم چه قدر جنسش با آن پسر عموى خود برتر بينش فرق دارد خودش هم كت شلوار زيبا و شيكى تن كرده بود كه كراوات نسكافه اى اش با آن زيبايى تناسب داشت كاملا بر عكس معين كه در طول مسير جز مواقع دستور دادن با سامى حرف نميزد مدام در حال صحبت با اين مرد دوست داشتنى با وقار بود

_ سامى امروز اگه به دادم نرسيده بودى باز دير ميرسيدم و كل روز توبيخ ميشدم

_ آقا كاش زودتر بهم خبر ميدادين

_ نميدونستم فكر ميكردم امروز با آقامى گفتم كه. ماشين جديد پرتو رو ديدى؟




romangram.com | @romangram_com