#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_61


- زهر مار.زنگو بزن.

سورن زنگ زد و بعد چند ثانیه مسعود جواب داد

مسعود – بله؟!

سورن – مسعود اگه کسی خونه ست بگو آره که ما نیایم بالا.

مسعود – بیاید بالا،کسی نیست.

دو تایی رفتیم بالا.مسعود در آپارتمان رو باز کرد.بعد سلام و احوالپرسی رفتیم داخل.البته سورن برای اینکه مسعود رو اذیت کنه گیر داده بود به خاطر سال نو روب*و*سی عید کنه که مسعود هم هی می گفت خفه شو!

مسعود توی پذیرایی روی میز سفره ی هفت سین چیده بود.آجیل و شیرینی هم گذاشته بود...خلاصه من و سورن احساس حقارت کردیم چون هیچ وقت از این کارا نمی کردیم...البته کمی هم حق داشتیم.چون همش تو خونه های همدیگه در رفت و آمد بودیم و خانواده هامون ما رو داخل آدم نمی دونستن که بیان خونه مون.

مسعود اومد پیش مون نشست و سورن ماجرای کار گذاشتن دوربین رو از سیر تا پیاز واسه ش تعریف کرد.

مسعود – کاش فیلم رو می اوردین من ببینم.

سورن – چیزی معلوم نبود...همین بود که برات گفتم.

مسعود – اگه می اوردی مجبور نبودی انقد فک بزنی.

سورن رو به من گفت : شما چی می کشید از دست این! خیلی سگ اخلاقه!!!

مسعود – سورن یه جوری می زنمت کُتلت شی ها

سورن – عددی نیستی...

همیشه مسعود و سورن این بساط رو با همدیگه داشتن.البته شوخی می کنن با هم و هیچکدوم از حرفاشون واقعا جدی نیست...اما اگه یه نفر نشناسشون فکر می کنه هر لحظه ممکنه دعواشون بشه.

یهو صدای زنگ رو شنیدیم.اگه شانس منه که همه ی ایل و تبار روز اول عید اومدن به مسعود سر بزنن.

romangram.com | @romangram_com