#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_60


سورن – آره خب،اونم می زنه.بیل کالیتز هم دیدم که لاک مشکی می زنه.

- بی خیال قربونت...برو لنز ها رو بیار که زودتر بریم.

- حقا که خیلی گند سلیقه ای.آخه این چه لنزیه؟!

سورن – الاغ مگه ندیدی توی این رمان ها هر کی می خواد کلاس بذاره میگه چشماش خاکستریه؟!

- مگه تو رمان می خونی؟

سورن – نه.

- پس حرف حسابت چیه؟! اصن رمانو بی خیال.خاکستری خیلی غیر طبیعیه.به من هم نمیاد.شبیه اون موجود آدم خواره شدم.

سورن – خوبه که! اصن من نمی دونم چه اصراری داری لنز بذاری؟! بیماری؟

- از رنگ چشمای خودم خوشم نمیاد.حرفیه؟!

سورن - سعی کن با اصل ِ خودت بسازی.

- ببین کی به کی میگه؟! باور کن من نمی دونم رنگ واقعی موهای تو چیه بس که رنگ می زنی!

سورن – من برای تنوع رنگ می زنم.

- خب منم واسه تنوع لنز می ذارم.گیر دادی ها...!

بلاخره به خونه ی مسعود رسیدیم.انقد این سورن حواسمو پرت کرد یادم رفت زنگ بزنم ببینم تنهاست یا کسی خونه شه! ماشینی دم در پارک نبود که این یه کم خیالمو راحت کرد.امیدوار بودم مهمون نداشته باشه.اما خب...اگه فک و فامیل اونجا بودن با وجود سورن کارم راحت تر بود.سورن ماشین رو پارک کرد و با هم رفتیم جلوی در.

- خدا کنه تنها باشه.

سورن – واسه چی کَلَک؟!

romangram.com | @romangram_com