#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_62


به مسعود گفتم : اگه از فامیلن ما همین الان میریم.

سورن – من هیچ جا نمیرم ها...می خوام ناهار چتر شم رو مسعود

- من که میرم...تو خواستی بمون.

مسعود – حالا یه دقیقه خفه شید ببینم کیه!

مسعود رفت سمت آیفون و جواب داد و درو باز کرد.

- کی بود؟

مسعود – بابات اینا

سورن – اَه...ریدم تو شانست بهراد!

- دیگه مجال موندن نیست...من که میرم.

سورن – تابلو میشه که...بهشون بر می خوره ها!

- اگه برم اونا راحت ترن.باور کن...

سورن – باشه.

مسعود کلی اصرار کرد که بمونیم اما واقعا دوست نداشتم اولین روز سال کوفت همه مون بشه.انقدر توی اون چند ثانیه با هم، سر موندن و رفتن کل کل کردیم که بابام اینا رسیدن پشت در.مسعود گفت : دو دقیقه بشینید بعد برید...اینجوری خیلی ضایه ست.

قبول کردیم و رفتیم نشستیم...شدیدا در تلاش بودم که ریلکس جلوه کنم!

مسعود از چشمی در نگاه کرد و آروم گفت :"محمد اینا هم هستن".

فک کنم اینجوری بهتر شد.عمو محمد که باشه دوباره شروع می کنه به حرف زدن و استدلال های غلط و ...به هر نحوی توجه بقیه رو جلب می کنه.اونوقت دیگه همه ما رو یادشون میره.مسعود درو باز کرد و بلافاصله بعد از سلام کردن بهشون گفت که "مهمون دارم" .بابا و مامانم و عمو محمد و زنش و علیرضا اومدن داخل.تقریبا همه شون از من بدشون میاد...فقط درجه هاش فرق داره.سورن با همه سلام و احوالپرسی گرم کرد و منم آروم سلام می دادم که اگه کسی جواب نداد زیاد خیط نشم.بابام که کلا منو ندید!!! یا نخواست ببینه...

romangram.com | @romangram_com