#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_33
سورن – حالا ناز نکن...بعدا با هم حرف می زنیم.کاری نداری؟
- نه فعلا...
سورن – فعلا...
اَه...بعد نود و بوقی به روز خواستم با خیال راخت بخوابم...اونم سورن خرابش کرد!
دیگه خوابم هم پریده بود.با خودم فکر کردم حالا که سورن نمیاد بهتره خودم تنها برم.شاید یه چیزی هم برای عید خریدم.البته چون کسی به جز مسعود و سورن خونه ی من نمیاد،نیازی نبود آجیل و شیرینی بخرم...اما خوب...خودمم دوست داشتم از این چیزا بخرم.برام خوشایند بودن...
ماشین رو با خودم نبردم چون دم عید توی شهر جای پارک کم گیر میاد.به خیابون اصلی شهر رفتم.انواع و اقسام مغازه های شهر توی این خیابون بودن.بعد چند دقیقه که توی خیابون قدم زدم و چیزی برای خرید گیر نیوردم احساس گرسنگی بهم دست داد.تصمیم گرفتم برای خوردن صبحونه به یه رستوران در اون نزدیکی برم.داشتم راه می رفتم که به طور تصادفی به اون سمت خیابون نگاهی انداختم.عرض خیابون سیزده چهارده متر بود که جا برای توقف دو ردیف ماشین در دو طرف خیابون و عبور چهار ردیف ماشین داشت.درست مقابل من در پیاده روی اون سمت خیابون،مادربزرگم ایستاده بود.مادربزرگم پنج سال پیش فوت کرده بود و تا چند ماه قبل از فوتش نتونستم به دیدنش برم.از دیدنش شوکه شده بودم.شکل و شمایلش دقیقا همونطور بود که برای خرید می رفت:مانتو و لباس های مشکی با یه چرخ خرید.اون حتی نیم نگاهی هم به من ننداخت که خدا رو از این بابت شکر می کنم چون حتما دچار ضعف اعصاب می شدم.
هر چند توی اون موقع از روز خیابون خیلی پر تردد بود،به نظرم رسید که برای یه لحظه هیچ ترددی صورت نگرفت.یادم نمیاد ماشینی دیده باشم که از خیابون عبور کنه.فقط مادربزرگم اونجا بود و خیال داشت از خیابون رد بشه.وقتی به این سمت اومد چیزی نمونده بود قبض روح بشم.احساس کردم موهای تنم سیخ شده.خوشبختانه یکراست به سمت من نیومد.اول یه کم در جهت چپ من جلو رفت و بعد با حفظ همون فاصله از خیابون عبور کرد و وارد یه فروشگاه بزرگ شد.بمحض اینکه مادربزرگم از نظرم ناپدید شد،به سرعت دویدم و خودم رو به نزدیک ترین رستوران رسوندم.
صدای زنگ در رو شنیدم.نمی دونم چرا جدیدا زنگ خورم انقد زیاد شده؟! خونه ی منم خیلی قدیمیه و واسه همین آیفون نداره...هر کی زنگ می زنه مجبورم تا دم در برم.بلاخره رفتم و درو باز کردم.مسعود بود.بعد از سلام و احوال پرسی اومد داخل.
خواستم ماجرای دیدن مادربزرگ رو واسش تعریف کنم اما منصرف شدم.فکر کردم شاید خیالاتی شده باشم.
مسعود – بهراد! چرا قیافه ت اینجوری شده؟
- چحوری؟
مسعود – یه جور خاصی.
- ممنون از توضیحات کاملت.
مسعود با خنده گفت – نه نه...میگم.آخه دقیقا خودمم نمی دونم.اما انگار تغییر کردی.رنگ پوستت کِدِر شده.عین روح شدی.
- نکنه دارم می میرم؟
مسعود – نمی دونم...ممکنه.
romangram.com | @romangram_com