#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_32
سورن – برنامه ت واسه فردا چیه؟
- کار خاصی ندارم.چطو؟
سورن – گفتم اگه کاری نداری با همدیگه بریم خرید...
- الان دم عیده...همه جنس های مزخرف رو ریختن واسه فروش.
سورن – بلاخره میای یا نه؟
- باشه میام.
سورن – فردا می بینمت.
- فعلا...
صبح حوالی ساعت ده و نیم سورن بهم اس ام اس داد که آماده بشم. تازه از خواب بیدار شده بودم و اشتهای صبحونه خوردن نداشتم.معمولا وقتی تازه از خواب بیدار میشم نمی تونم چیزی بخورم.سریع صورتمو شستم و رفتم آماده بشم.یه تی شرت سفید که آستین های خاکستری داشت پوشیدم و شلوار جین مشکی.موهام هم مثل همیشه زدم بالا...کاپشن مشکیه رو تنم کردم و منتظر موندم.یه نیم ساعت گذشت اما از سورن خبری نشد.اعصابم داشت خورد می شد.بهش زنگ زدم.
- کدوم گوری موندی؟
سورن – آخ...ببخشید.یه مشکلی پیش اومده.
- چه مشکلی؟
سورن- هیچی بابا...مامانم زنگ زد و گفت ننه بزرگم اینا اومدن خونه مون.آب دستمه بذارم زمین و برم اونجا.
- خب یه خبر می دادی که من برم ادامه ی خوابمو ببینم.
سورن – ببخشید دیگه.فردا حتما میام.
- زحمت نکش.فردا تنهایی تشریف ببر خرید.
romangram.com | @romangram_com