#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_34
- خفه شو...غرض از مزاحمت؟
مسعود – مرض! پا میشم می زنم لِهِت می کنم ها...
- اومدی وقت منو گرفتی که بگی پوستت کدره؟
مسعود خندید و گفت : نه بابا...مرده شور پوستتو ببره.اومدم بگم یه کاری واسم پیش اومده که این دو روز آخر سال رو نمی تونم خونه باشم.وضعیت خونه هم افتضاحه.خواستم ازت بخوام امروز یا فردا بری خونه ی منو یه ذره مرتب کنی.
- عزیزم! یه لقمه نون کمتر بخور...یه نوکر بگیر.
مسعود – بهراد اذیت نکن دیگه.بیا اینم کلید.
کلید ها رو بهم داد و خدافظی کرد.خیلی عجله داشت.چون مسعود مهندسی عمران خونده هر از گاهی از طرف شرکت شون برای کارای عمرانی باید بره مأموریت.در این مواقع زحمت زندگی ش رو می ندازه گردن من!
بعد از ناهار آماده شدم که برم خونه ی مسعود.توی آینه یه نگاهی به خودم انداختم.تغییر زیادی نکردم...فقط به قول مسعود پوستم یه جوری شده.نکنه سرطانی چیزی گرفتم...البته چه فرقی می کنه؟ من که یه موقعی می خواستم خودکشی کنم حالا مفتی مفتی دارم می میرم.از این فکر خنده م گرفت.بلاخره راهی خونه ی مسعود شدم.
خب...وضعیت خونه ش آنچنان هم بد نیست.فقط یه ذره به هم ریخته س...چون واسه مسعود زیاد مهمون میاد براش مهمه که لااقل توی عید خونه ش تمیز باشه.اول از اتاق خواب ها شروع کردم.داخل کمد ها رو یه کم مرتب کردم.توی اتاق خواب مسعود،روی میز کلی قاب عکس بود.هر کی ندونه فک می کنه مسعود چقدر آدم احساساتی ایه! ظاهرا که اینجوری نیست.
یکی از عکس ها مال من و مسعود بود.همدیگه رو ب*غ*ل کرده بودیم و نیش مون تا بناگوش باز بود.از دیدن این عکس کلی خندیدم.فکر نمی کردم قابش کنه و بذاره ور دلش وگرنه بهتر ژست می گرفتم.در واقع عکس های کل فامیل اینجا بود.خودم به شخصه عکسمو به هر کسی نمیدم...نه اینکه خیلی تفحه باشم ...نه.در کل آدم خوش عکسی نیستم.داشتم با دقت به عکس ها نگاه می کردم.نگاهم به یه عکس دست جمعی از کل بچه های فامیل منهای خودم،افتاد.عجب قیافه های چپ اندر قیچی ای!!! جالبه که همه ی اینا ادعا دارن که خوشگل تر از خودشون مادر نزاییده.با دقت به قیافه و ژست همه نگاه کردم.نسترن و علیرضا روی یه نیمکت کنار هم نشسته بودن.خیلی به هم نزدیک بودن...از نظر شرعی مشکل داره...البته این زیاد مهم نیست.مهم اینه که من فکر می کردم نسترن، کیوان رو دوست داره! شایدم دارم زود قضاوت می کنم و توی این عکس اتفاقی کنار هم نشستن.نمی دونم...مهم نیست...من که از عشق و عاشقی دست کشیدم چون خودش بهم گفت که حتی تصور اینکه با آدمی مثل من زندگی می کنه براش سخته.
من هنوز خودم هم نمی دونم چی کار کردم که انقدر در نظر اهالی فامیل منفور شدم! اگه با بابام حرف نمی زنم فقط دارم جواب کاراش رو میدم...اگه سیگار می کشم خب از بابام یاد گرفتم،گرچه خودش الان ترک کرده...اگه قیافه م آنچنان خاص نیست دیگه تقصیر خودم نیست...اگه دست خودم بود که حتما یه قیافه ی خفن واسه خودم انتخاب می کردم.
بی خیال این افکار الکی شدم.جارو برقی رو برداشتم تا برم و پذیرائی رو جارو کنم.مشغول جارو زدن بودم که صدای زنگ در رو شنیدم.سعی کردم بی تفاوت باشم.دوست نداشتم جور مهمونای مسعود هم بکشم اما مگه طرف ول کن بود؟! دستشو گذاشته بود روی زنگ و دست بردار نبود.بعد از چند دقیقه زنگ زدن بازم بی خیال نشد.دیگه داشت اعصابمو بهم می ریخت.بدون اینکه آیفون رو جواب بدم درو باز کردم.سریع در آپارتمان رو هم باز کردم و عین فشنگ رفتم توی اتاق تا از پنجره ببینم کیه.
وای خدا...این دیگه آخر بدشانسی بود.حالا نسترن رو کجای دلم بذارم! فیکس باید همین لحظه بیاد! اشکال نداره...خونسرد باش.یه سلام علیک می کنی و میگی مسعود نیست.همین.
هنوز توی اتاق بودم که نسترن وارد خونه شد.بعضی وقتا که عصبی میشم خنده م می گیره...خنده های عصبی.اون لحظه همین حالت بهم دست داده بود.از اتاق بیرون نرفته بودم که نسترن با صدای بلند گفت : دایی...دایی مسعود...کجایی؟ بیا که خواهر زاده ی خوشگلت اومده.
اَه ...اَه...چقدر هم خودشو تحویل میگیره.بهتره سریع برم بیرون یه کم خیطش کنم.
در اتاق نیمه باز بود.آروم درو باز کردم...یه دونه صرفه هم کردم که زیاد جا نخوره و بعد آروم سلام دادم.
romangram.com | @romangram_com