#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_28
متوجه شدم هر سه تاشون دارن با تعجب نگام می کنن؟رو به سورن گفتم : چی شده؟شاخ دراوردم؟
سورن – خون رو روی صورتت حس نمی کنی؟
به صورتم یه دست کشیدم و تازه متوجه شدم...خون دماغ شدم! چه بد شانسی ای.
میترا – دستمال دارید؟ می خواید بهتون بدم؟
سورن – خیلی ممنون.با این چیزا حل نمیشه.باید بریم سرویس بهداشتی.
تا به حال هیچوقت خون دماغ نشده بودم.اما خوب شد.حداقل بحث کزایی سورن در مورد درس تموم شد.من که می دونم سورن اهل درس خوندن نیست.الکی داشت وقت اون بنده های خدا رو هم می گرفت.
با میترا و سیما خدافظی کردیم و رفتیم توی دستشویی.همه با تعجب نگاه می کردن.متنفرم از اینکه یکی بهم زول بزنه.اعصابم به هم ریخت.لامصب چقدر هم خون اومد.تی شرتم هم خونی کرد.خوب شد هنوز هوا تا حدودی سرده و کاپشن دارم.وگرنه خیلی جلب توجه می کرد چون تی شرتم خاکستری بود.
سورن – از فرصت استفاده کن و با انگشت توی دماغتو تمیز کن که اگه چیز دیگه ای هم توشه دربیاد.
- خیلی کثیفی.
سورن – تو که بلاخره این کارو می کنی...چرا افه میای؟
- گیریم که من این کارو بکنم...تو باید جار بزنی؟
سورن – جهت یادآوری گفتم.چی شد که اینجوری شدی؟
- نمی دونم.شاید به خاطر آفتاب بود.
سورن – هوا که ابری بود پروفسور.نکنه سرطان خون گرفتی و نمی خوای به من بگی؟
- جدی هوا ابری بود؟ لابد به خاطر فصل بهاره.آخه یه سری از گرده های گل هستن که باعث خون دماغ شدن آدم میشن.
سورن – هنوز که بهار نشده...هیچ گلی هم در نیومده.
romangram.com | @romangram_com