#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_21


سورن – خب...دیگه چی؟

- هیچی دیگه ابله...میگم چیزی نبردن.اصلا چی داشتم که ببرن؟ زنگ زدن...فک کنم پلیس اومد.

سریع پریدم توی حیاط و درو باز کردم.

مامور – سلام.شما گزارش سرقت داده بودید؟

- بله بفرمائید داخل...

دو تا افسر نیروی انتظامی اومدن تو.همسایه ها ماشین نیروی انتظامی رو که دم در دیدن جلوی خونه جمع شدن.حوصله ی توضیح دادن به اونارو نداشتم برای همین در حیاط رو نصفه باز گذاشتم و رفتم داخل.

مامور- چیزی هم بردن؟

- فکر نمی کنم...نه...اما مشخصه که خیلی گشتن؟

مامور – شما کِی از خونه بیرون رفتید و کِی برگشتید؟

- حوالی ساعت هفت شب رفتم و نیم ساعت پیش،ساعت 10 برگشتم.

مامور – حتما آشناست...چون می دونسته خونه نیستید و سر شب اومده.

- به نظرم اینطور نیست.

مامور – چرا؟

- چون اگه آشنا بود می دونست که من آه در بساط ندارم.می بینید که چیزی هم نبردن...

مامور آگاهی یه کم فکر کرد و سری تکون داد.یه دفعه سورن از توی اتاق خواب منو صدا زد :"بهراد یه لحظه بیا"...مامورها هم همراهم اومدن توی اتاق.

- چی شده؟ چیزی رو بردن؟

romangram.com | @romangram_com