#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_22


سورن – نه ...مطمئنم خودت این بلا رو سر تختت نیوردی...

به تخت یه نگاهی انداختم.انگار یه نفر با چاقو به تشک ِ تخت ضربه زده بود.فقط یه گوشه ی تخت اینجوری شده بود.تمام پارچه ش تیکه تیکه شده بود.پنبه هاش هم بیرون ریخته بودن.ترسیده بودم...نکنه این یه هشدار بود.اما از طرف کی؟

مامور – کسی با شما خصومت شخصی نداره؟

- نمی دونم...نه...اگر هم باشه به حدی نیست که بخواد اینجوری انتقام بگیره.

مامور – مطمئنید؟ بین اطرافیان تون با کی مشکل دارید؟

سورن – با پدرش.

- البته در حد جر و بحث...

مامور – به هر حال...چیزی رو نبردن پس جرمی واقع نشده.کار ما اینجا تموم شد...اما اگه اتفاقی افتاد سریعا با پلیس تماس بگیرید.

سورن – دستتون درد نکنه....واقعا کمک بزرگی بهمون کردید.

مامور – بله؟

- چیزی نگفت،خیلی لطف کردید،به سلامت.

مامور ها رو تا دم در بدرقه کردم.من این همه همسایه داشتم و بی خبر بودم! ببین چقد آدم جمع شده!یکی از همسایه ها داشت از مامور آگاهی پرس و جو می کرد.اونا هم چیزی نگفتن و سعی کردن ردشون کنن،اما مگه ول کن بودن؟!

با سورن خونه رو مرتب کردیم.سورن ازم خدافظی کرد و رفت.ساعت نزدیک یک شب بود.به شدت خسته بودم.یادم افتاد که هنوز ظرفای غذای ناهار رو نشستم.بدون اینکه زحمت شستن ظرفا رو به خودم بدم،توی رختخواب دراز کشیدم و خوابیدم.بخاطر نَشستن به موقع ظرف ها ناراحت نبودم،اما اون لحظه انگار وجدانم ناراحت شد به ذهنم رسید که نصف شب به آشپزخونه برم و ظرفا رو بشورم.

به هر حال به آشپزخونه رفتم تا ظرف ها رو بشورم اما به محض شروع متوجه شدم که دستام از داخل ظرفا رد میشه ... بدون اینکه اونا تکونی بخورن.جای تعجب بود که اصلا وحشت نکردم.تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که "وقت تلف کردنه".برگشتم که به سمت پذیرایی برم.همه چیز توی خونه به حالت قبل بود.تنها فرق قضیه این بود که به جای راه رفتن،داشتم با فاصله ی چند سانتی از زمین پرواز می کردم.وقتی به رختخواب نزدیک شدم انگار برای یه لحظه وقفه ای در هوشیاری م ایجاد شد و بعد ...

از خواب بیدار شدم و دیدم توی رختخوابم! اون لحظه متوجه شدم که از کالبد خودم خارج شده بودم و ترس برم داشت.بدنم بی حس و قدرت حرکت ازم سلب شده بود.داغ شدم...قلبم به شدت می تپید...چند لحظه توی رختخواب موندم تا بی حسی م از بین رفت و ضربان قلبم به حالت عادی برگشت.

بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا واسه خودم چایی درست کنم و از شوک خارج بشم.ساعت نزدیک چهار صبح بود.این دفعه واقعا ظرفا رو شستم و توی آشپزخونه روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم.حسابی کلافه بودم و بیشتر از کلافگی ترسیده بودم.یه سیگار روشن کردم.

romangram.com | @romangram_com