#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_139


سورن تلفن رو کنار گذاست و گفت : باشه،فعلا بی خیال میشم.راستی امروز بعد از ظهر کلاس داریم.

- اه ! نمیشه بپیچونیم؟!

سورن – نه...امروز کار زیادی نداریم.حیفه بپیجونیم.

من که انقدر کلاس پیچوندم دیگه واقعا خجالت می کشم! اما تقصیر خودم نیست...علاقه ای به درس ندارم.فقط منتظر مدرکم.

بعد از ناهار در کمال تعجب یه کم درس خوندیم! هر چند حواس من یکی که به درس نبود.همش فکر می کردم که آخرین روزای زندگی مو سپری می کنم...درس خوندن چه فایده ای داره؟ حتی زنگ زدن به اون دعانویسه هم فایده ای نداره چون خودمون دیدیم دیشب چه اتفاقی افتاد و اون پیرزن چی گفت...

ساعت چهار کلاس داشتیم.سورن جلوی آینه نشسته بود و داشت موهاشو درست می کرد.بعد از اینکه کار روی موهاش تموم شد یه کرم برداشت و شروع کرد به کرم مالیدن.

سورن – چرا اونجوری نگا می کنی؟ ضد آفتابه .

- مرده شور پوستتو ببره! نمی خوای بی خیال شی؟

سورن – فردا صورتم خال خالی بشه تو جوابگو میشی؟

- من کاری باهات ندارم! میگم زودتر تمومش کن بریم.

سورن – تو که می خواستی بپیچونی،حالا چی شد؟

- باشه، پس من نمیام.

سورن – نه نه ! غلط کردم.جمع کن بریم.

یه تی شرت خاکستری با شلوار جین مشکی پوشیدم.حوصله مو درست کردم نداشتم.فقط دستمو خیس کردم و کشیدم لای موهام تا مرتب به نظر برسن.

سورن – اگه دوست داری تو بشین پشت فرمون.

- نه ، یهو دیدی جفت مونو فرستادم اون دنیا.

romangram.com | @romangram_com