#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_140


سورن – پس بشین بریم.

ظرف چند دقیقه خودمونو رسوندیم به دانشگاه.محوطه خلوت بود.سالن رو گشتیم و تونستیم شماره ی کلاس رو پیدا کنیم و رفتیم طبقه ی دوم.کلاس مون انتهای سالن بود.داشتیم سمتش حرکت می کردیم که چند تا از همکلاسی ها رو دیدم که به طرف ما میومدن.همین که به همدیگه نزدیک شدیم بدون سلام و علیک گفتن : کلاس تشکیل نمیشه؟

سورن – از کجا می دونید؟

با دست به ال سی دی روی دیوار اشاره کردن : اونجا نوشته.

- اه ! از اون اول هم راضی نبودم بیام.تقصیر تو بود...

سورن – کف دست که بو نکرده بودم.

- پس برگردیم دیگه...

سورن به کلاس نگاهی کرد و گفت : بهتر نیست بریم با بچه ها یه سلام و علیک کنیم؟

- بی خیال.اونا که ما رو ندیدن...منم اصلا حوصله ندارم.

سورن – به جان خودم ضایه ست! همین الان با این سیما ئه چش تو چش شدم.

- باشه،تو برو...منم میرم کنار ماشین منتظرت می مونم...

سورن – بهراد خر نشو!

دیگه جر و بحث فایده ای نداشت.اونا کاملا توجه شون به ما جلب شد و اومدن سمت مون.

سورن – دیدی گفتم دیدن مون!

- باور کن ازت متنفرم.

سورن آروم خندید.بچه ها هم بهمون رسیدن.سه تا از پسرای کلاس که نمی شناختمشون و البته سیما و میترا که به لطف سورن قبلا باهاشون آشنا شده بودم.

romangram.com | @romangram_com