#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_127


- اونا هم که حتما باورشون شد.

مسعود – چه اهمیتی داره؟

- هیچی...

مسعود – همه رفتن خونه ی خودشون.

- ترسیده بودن؟!

مسعود – خودت چی فکر می کنی؟

هر چی به مسعود اصرار کردم بریم خونه ی خودم قبول نکرد.آخرش هم مجبور شدم برم پیش سورن.وقتی رسیدیم اونجا ساعت یازده شب بود.کل ماجرا رو برای سورن تعریف کردیم.

سورن – ... ولی خوب شد که اومدین اینجا.من می خواستم همین الان راه بیفتم و بیام پیش تون.

مسعود – چرا؟

سورن – یه نفر رو پیدا کردم که می تونه بهمون کمک کنه.

- نه تو رو خدا ! اگه مثه اون یارو امیرمحمد بود چی؟!

سورن – گفتی امیرمحمد...امروز رفتم محلی که توش زندگی می کنه و در موردش پرس و جو کردم.یکی از همسایه هاش رو دیدم.

- خب چی شد؟!

سورن – نمی دونم چقد میشد روی حرفاش حساب کرد اما می گفت آدم درستی نیست.برای دیگران دعاهای بد می نویسه...

سورن سرشو جلو اورد و آروم گفت : یارو می گفت این امیرمحمد با بعضی از حاکم های جن می خوابه.

من و مسعود علامت تعجب شده بودیم.

romangram.com | @romangram_com