#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_126


- نه دیگه...من فقط می خوام برم خونه ی خودم.حداقل اونجا بیست نفر نظاره گر مرگم نیستن!!!

مسعود – یه کاریش می کنیم...اول پاشو.

مسعود دستمو گرفت تا کمک کنه از جام بلند شم.همین که دستمو کشید نزدیک بود از درد تلف شم.

مسعود – چی شد؟

- دستم درد گرفت.چند دقیقه پیش اینجوری شد.

مسعود – نشکسته که؟

- نه...فقط درد می کنه.

مسعود آروم گفت : وقتی رفتیم بیرون به هیچکس توجه نکن.سرتو بنداز پایین و برو...من درستش می کنم.

پشت مسعود وایسادم و در اتاق رو باز کرد.همونطور که گفت بدون توجه به بقیه سرمو پایین انداختم و سریع رفتم توی دستشویی.تمام توجهم به صداها بود.همه داشتن از مسعود سوال می پرسیدن و مسعود هم هی می گفت : هیس...سیس... !

توی آینه به خودم نگاه کردم.قیافه م افتضاح شده بود. انگار مُرده بودم! خوشبختانه خون زیادی از دماغم نیومده بود.هنوز دستم می لرزید.بالاتر از مچ دستم به شدت درد می کرد.رنگش قرمز شده بود.دو دقیقه توی دستشویی موندم و اومدم بیرون.قیافه ی بقیه از من هم دیدنی تر بود.علیرضا هم داشت انتهای پذیرایی رو جارو می کرد...شیشه ی پنجره اونجا رو شکسته بودن.مسعود اومد پیش من و با همدیگه تا دم در آپارتمان رفتیم.سوییچ ماشینو رو به من گرفت و گفت : تو برو توی ماشین،من چند دقیقه ی دیگه میام.

فکر کنم مسعود رو برای پاره ای از توضیحات خواسته بودن!! البته تعجبی نداشت.قضیه واقعا مشکوک به نظر می رسید.

****

- چی می گفتن؟

مسعود – چی شد؟...چرا اینجوری شد؟... و از این سوالا....

- تو چی گفتی؟

مسعود – گفتم نمی دونم.

romangram.com | @romangram_com