#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_122
علیرضا – چجوری بگم!! تو هنوز...
- اگه نمی تونی بگی زیاد خودتو اذیت نکن...
علیرضا – الان میگم...تو بعد این چهار پنج سال هنوز نسترن رو دوست داری؟!
(همچین سرخ و سفید میشد فکر کردم می خواد از من خواستگاری کنه!)
- حقیقتش نه...می دونی اون زمان خیلی بچه بودم.فقط هجده سالم بود...تو عالم هپروت سیر می کردم...بچگی کردم و هنوز هم احساس گناه می کنم.
علیرضا – ینی انقد پشیمونی؟
- از اینم بیشتر.نه اینکه بگم نسترن دختر بدیه...مسئله اینه که من اهل عشق و این چیزا نیستم...مطمئنم اگه ازدواج هم کنم طرفم بدبخت میشه.
علیرضا – آخه من نسترن رو دوست دارم.ولی حس می کنم اون دلش پیش تو گیره...
- نه قربونت...حس نکن! من و نسترن با نگاه می خوایم کله ی همدیگه رو بکنیم ،چه برسه به عشق و عاشقی!
علیرضا – چی بگم وا...
دوباره صدای در زدن شنیدم.
نسترن – میشه بیام تو؟
- بله...
نسترن اومد تو و ابتدای اتاق کنار در نشست.
نسترن – مامانم گفت که ما منتظر می مونیم تا دایی مسعود بیاد و با هم شام بخوریم ولی اگه شما گرسنه اید بفرمائید توی آشپزخونه تا واسه تون غذا بکشه.
- من که نه...ممنون.
romangram.com | @romangram_com