#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_121


نسترن – آخ...ببخشید.بفرمائید.

من که به نسترن سلام ندادم! هر چی نباشه من بزرگترم،ازش هم که خوشم نمیاد.چرا باید سلام بدم؟البته اونم پُررو بازی دراورد و سلام نداد...که به درک.ولی مثه اینکه طاقت نیورد و همین که پام به خونه رسید نمکدون شو بیرون اورد و گفت : به به آقا بهراد! شب بود سیبیلاتو ندیدم!

منم برای اینکه بیشتر سگ محلش کنم با اشاره ی دست به مسعود گفتم : "چی؟".مسعود هم بلند جواب داد : ولش کن،بیا تو...

همه توی پذیرایی نشسته بودن.سریع باهاشون سلام و احوالپرسی کردم و رفتم توی اتاق خواب.مسعود هم دوباره از خونه بیرون رفت و من تنها شدم.

****

به حدی احساس خستگی می کردم که حتی حوصله نداشتم چراغ اتاق رو روشن کنم.کنار پنجره نشسته بودم و داشتم سیگار می کشیدم.پنجره رو تا آخر باز کردم تا هوای اتاق عوض بشه.شمال توی فصل بهار خیلی قشنگ میشه حیف که امسال نتونستم زیاد ازش استفاده کنم.همیشه توی عید چند روز با سورن می رفتیم ییلاق.خیلی حال می داد...

توی همین فکرا بودم که یه نفر در زد و قبل اینکه اجازه ورود بهش بدم خودش وارد شد! زرتی هم چراغ رو روشن کرد.نزدیک بود چشمم دربیاد! علیرضا بود و یه ظرف میوه هم دستش بود...دوستی خاله خرسه!

یه لبخند زد و گفت : واسه ت میوه اوردم.

- مرسی...

اومد و رو به روی من نشست.

علیرضا – سردت نیست ؟

- نه،ولی اگه تو سردته پنجره رو ببندم؟

علیرضا – نه ، هر جور راحتی...

هیچکدوم حرفی نمی زدیم ولی نمی دونم چرا علیرضا نمی رفت بیرون!

علیرضا – بهراد ! یه سوال ازت دارم دوست دارم صادقانه جوابمو بدی.

- باشه ، بپرس...

romangram.com | @romangram_com