#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_120
سورن – من می برم یه جایی گم و گورش می کنم.از قرار معلوم اثری هم نداشته.
مسعود – ولی مشخص شد این یارو امیرمحمد زیاد هم چرت نگفته!
- چرا؟!
مسعود – اون گفت که حتی اگه از خونه ت بری هم ولت نمی کنن،می بینی که الان توی خونه ی خودت نیستی و یهو سر و کله ی این نعله پیدا میشه...
سورن – بی خیال این حرفا.پاشین زودتر بریم،الان که کاری از دستمون برنمیاد...تا بعد ببینیم چی میشه.
اَه...عجب گیری کردم! حاضرم برم خونه ی خودم با صد تا جن دست و پنجه نرم کنم اما پیش عمه مژگان و نسترن نباشم!
وقتی رسیدیم جلوی خونه ی مسعود،سورن توی ماشین موند و قرار شد مسعود یه سر تا خونه با من بیاد و سریع برگرده.زنگ زدیم و رفتیم بالا.از قرار معلوم فقط عمه مژگان و نسترن اونجا نبودن.پشت در آپارتمان چند تا کفش دیگه هم بود.
- این همه مهمون داری اونوقت خودت بیرون ول می کردی؟!
مسعود – باور کن من از تو بی خبرترم.
- وقتی اینجا نیستی خونه ت کاروان سرا میشه ها...به نظرت کیا داخلن؟!
مسعود – این کفش درازه که مال علیرضاست...احتمالا مامان و باباش هم باشن.
تا جمله ی مسعود تموم شد یه نفر درو باز کرد.
نسترن – سلام دایی.
مسعود – علیک سلام...
نسترن – شما پشت در بودین؟!
مسعود – با اجازه ت.حالا میذاری بیام تو خونه ی خودم؟!
romangram.com | @romangram_com