#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_119


سریع از آب بیرون اومدم و طنابی رو که سورن پایین انداخته بود گرفتم.

- میشه کمک کنید بیام بالا؟!

سورن و مسعود طناب رو بالا کشیدن و من هم با کمک دیوار چاه سعی می کردم بالا برم.

با بدختی تونستم از چاه بیام بیرون.همین که بیرون اومدم روی زمین ولو شدم.سورن یه لگد به پام زد و گفت : هی بهش میگم وایسا عین شتر سرشو گرفته بالا و داره میره...

مسعود – بهراد بهت نمیاد انقد سنگین باشی!

با دست بهشون اشاره کردم : این توی چاه بود.

سورن و مسعود با دقت نگاه کردن.

سورن – اَ...نعل رو اینجا انداختن!! ولی چرا؟!

مسعود ماجرای نعل رو نمی دونست.رفتیم توی خونه و سورن قضیه رو واسه ش تعریف کرد.منم که حسابی خیس و گلی شده بودم رفتم دوش بگیرم.اما واقعا خوشحال بودم از اینکه توی چاه به چیز ترسناکی برنخوردم.

از حموم که بیرون اومدم ساعت از هفت گذشته بود.

مسعود – برو حاضر شو! امروز کلی وقت مون رو گرفتی...

- مگه الان بیمه بازه؟!

مسعود – خودش رو نمی دونم اما شعبه ای که ما می خوایم بریم بازه!

- به نظرتون چرا نعل اونجا بود؟!

سورن – نمی دونم اما مسلما تو امروز اتفاقی توی چاه نیفتادی!

- حالا چی کارش کنیم؟

romangram.com | @romangram_com