#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_118


سورن – بهراد خوبی؟زنده ای؟!

- آره...چرا زودتر نگفتی اینجا چاهه؟!

سورن – مرض! عین گاو راه می رفتی...من گفتم وایسا.

مسعود – حالا چجوری درش بیاریم؟! زنگ بزنیم آتش نشانی؟

سورن – توی خونه طناب محکم دارم...بهراد! اگه طناب بندازم می تونی بیای بالا؟

- آره...مطمئن باش سعی می کنم!

سورن رفت تا طناب بیاره و مسعود هنوز همونجا بود.چاه به قدری تاریک بود که دستای خودم رو به زور می دیدم.داشتم یخ می زدم چون آب چاه خیلی سرد بود.

مسعود – بهراد! من اصلا تو رو نمی بینم! فکر می کنی چاه چند متر باشه؟

- نمی دونم...شاید هشت متر یا کمتر...

چند ثانیه سکوت برقرار شد.به دیوار چاه تکیه داده بودم و خدا خدا می کردم سورن زودتر برسه.به خاطر تاریکی شدیدا ترسیده بودم و اگه مسعود بالای سرم نبود حتما سکته می کردم.

- مسعود! میشه تا سکته نکردم یه چراغ قوه ای چیزی بیاری؟!

مسعود – باشه،الان میرم...

همین که مسعود رفت با خودم گفتم عجب غلطی کردم! حالا دیگه حتما از ترس می میرم.سعی کردم به خودم مسلط باشم و به چیزای خوب فکر کنم.سکوت اعصابمو به هم می ریخت.چند تا نفس عمیق کشیدم.چشمم به تاریکی عادت کرده بود و می تونستم کل چاه رو ببینم.برای یه لحظه حس کردم رو به روی من کنار دیوار چاه، آب داره تکون می خوره.به خودم قبولوندم که به خاطر حرکت خودمه.اما هر چی می گذشت حرکت آب بیشتر میشد.از اون قسمت آب حباب خارج میشد.بعد چند ثانیه حباب ها شروع به حرکت کردن.داشتن از کنار دیوار به سمت من میومدن.این دفه دیگه راه فراری نداشتم.مسعود و سورن به دهانه ی چاه برگشتن و منو صدا زدن.اونقدر حواسم به حرکت آب بود که نتونستم جواب شون رو بدم.دوباره منو صدا زدن و این دفه حواسم اومد سر جاش.

با صدای بلند گفتم : یه چیزی اینجاست!

سورن – نگران نباش!الان طنابو می ندازیم پایین...

یه چیزی جلوی پای من از ته آب داشت بالا میومد.با دقت به آب نگاه کردم.انگار یه شیء بود! کاملا سرمو بردم زیر آب و گرفتمش...

romangram.com | @romangram_com