#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_117


مسعود – من و سورن می خوایم بریم بیمه ،ماشین سورن رو بیمه کنیم.تو هم یه نیم ساعت دیگه برو خونه ی من.

- سورن می خواد ماشین بیمه کنه،تو کجا می خوای بری؟

مسعود – بیمه ایه آشنای منه.خودمم باهاش کار دارم.تو به چیزا کار نداشته باش!

- من که قراره تنها باشم حالا چه فرقی داره خونه ی تو باشم یا خونه ی خودم؟!

مسعود – فرقش اینه که اگه خونه ی من بری دیگه تنها نیستی،من امشب مهمون دارم.

- ببینم تو اگه مهمون داری اینجا چه غلطی می کنی؟

مسعود – مژگان اینا لوله ی خونه شون ترکیده و چند روزه درگیرشن.تازه منم که غذا درست کردن بلد نیستم...ریش و قیچی رو دادم دست خودشون.

سورن هم اومد و کنار مسعود نشست.

- من اونجا نمیرم.حوصله ی اونا رو اصلا ندارم...

مسعود – خفه شو! من به خاطر خودت میگم بدبخت اگه اتفاقی افتاد می خوای چی کار کنی؟

سورن – راست میگه دیگه...تو برو توی یه اتاق بشین،با اونا هم کاری نداشته باش.کار من و مسعود یه ساعته تموم میشه.

شروع کردم به قدم زدن و گفتم : همیشه که نمی تونم آویزون دیگران باشم... (آروم داشتم از سورن و مسعود دور می شدم)

مسعود – قرار نیست تا آخر عمر اینجوری زندگی کنی.تا اون موقع یه کاریش می کنیم.

سورن – کجا میری؟!

محو تماشای درختا شده بودم.بیشتر توجهم به درخت نارنج گوشه ی حیاط بود ...همین که سورن بهم گفت "وایسا" زیر پام خالی شد و افتادم.

چندین متر سقوط کردم و توی آب افتادم.همون چاهی بود که سورن با صاحبخونه ش در موردش بحث می کردن.شانس اوردم اونجوری که سورن می گفت خشک نشده بود وگرنه الان کتلت شده بودم! عمق آب تقریبا بالاتر از کمرم بود.مسعود و سورن اومدن کنار در چاه.

romangram.com | @romangram_com