#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_116
- تا ناهار صبر می کنیم ببینیم چی میشه...
سورن – چرند نگو! مشکل تو رو میگم چی کارش کنیم؟!
- آهان... خودمم موندم.باید بگردم یه آدم درست حسابی رو پیدا کنم،البته نه مثه این یارو امیرمحمد!
سورن – اگه اونم گفت باید یکی از اون سه تا کار رو انجام بدی چی؟
- از کجا معلوم؟!
سورن – حالا تو فرض کن! شاید اگه به یکیش راضی بشی همه چی حل شه.
- امکان نداره.حاضرم بمیرم اما...
سورن بهم نزدیک تر شد و گفت : ببین! خوردن خون بز از همه شون راحت تره.شاید...
سریع حرفشو قطع کردم : اصلا حرفشم نزن! کم گناه کردم؟ می خوای اضافه ش کنی؟ خون بز نجسه...چجوری بخورمش؟!
سورن – م*ش*ر*و*بم از نظر اسلام نجسه،چرا اونو می خوری؟ حالا واسه ما اسلامی شدی؟
- م*ش*ر*و*ب رو با خون مقایسه می کنی؟ تازه م*ش*ر*و*ب هایی که من می گیرم جنسش خوبه. اصن نمیشه که یه گناه بزرگتر بکنم و با گناه قبلی توجیحش کنم.تازه مگه نشنیدی خون رو با خون نمی شورن؟!
سورن – هیچ ربطی نداشت...داری چرت میگی! من به خاطر خودت میگم وگرنه خوددانی!
باورم نمیشه سورن چقدر زود ، زد زیر حرفاش! این همه دیشب به من دلداری داد.اصلا من موندم چرا باید به خواسته های مسخره ی یه سری جن یهودی تن بدم؟!
****
ساعت شش بعد از ظهر بود که مسعود برگشت خونه ی سورن.کلا مسعود وقتی از سر کار برمی گرده خیلی سگه.اصلا نمیشه باهاش حرف زد.تا مسعود مشغول غذا خوردن و استراحت بود من هم رفتم توی حیاط تا یه سیگار بکشم.حیاط خونه ی سورن خیلی بزرگه.البته با صاحبخونه ش مشترکه ولی چون اونا طبقه ی بالا هستن کمتر میان توی حیاط.انتهای حیاط هم یه دیوار کوتاه هست و به یه باغ منتهی میشه...که سورن گفت باغ هم مال همین صاحبخونه ست.
چند دقیقه بعد مسعود اومد و روی تراس نشست.منم وایساده بودم و هر از گاهی توی حیاط قدم می زدم.
romangram.com | @romangram_com