#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_23
و بعد از او فاصله گرفت و گیلاس ش*ر*ا*بش را در دست گرفت...آرین دیگر حرفی نزد ....واقعا حرفی برای زدن نداشت...لیوان شربتش را سر کشید و از شهرزاد دور شد...
شهرزاد روی یک صندلی پایه بلند پشت بار نشست و به مایع درون لیوان نگاه کرد...در سر کشیدنش تردید نکرد ...اتفاقا از سرکشی و مخالفت با خدا و اعتقادات سابقش خوشش می آمد...گیلاس را بر دهان گذاشت و آن مایع ممنوعه وارد وجودش شد...گلویش سوخت...قلبش سوخت...دنیایش سوخت...چشمانش سوخت اما همچنان می نوشید و خود را بیشتر می سوزاند...
چه اهمیتی داشت؟شهرزاد از لحظه ای که جسد آتیلا را دید خاکستر شده بود...
گ*ن*ا*ه بیست و یکم
دو ساعت بعد آرین به همراه آن مرد کره ای ،هری ...شهرزاد را که تقریبا بیهوش بود داخل لیموزین گذاشتند.آرین رو به هری گفت:ممنون هری...
هری گفت:خواهش می کنم.
آرین سوار شد و پاتریک آن را به حرکت در آورد.در تمام طول راه نگاه آرین به شهرزاد بود که روی صندلی روبروی او دراز کشیده بود.
تا قبل از آن روز فکر می کرد قطعا از دیدن شهرزاد خوشحال خواهد شد اما اینطور نشد.دوست نداشت او را ببیند.لااقل در آن موقعیت نه.در حالی که دست آرین به خون آتیلا آغشته بود.در حالی که شهرزاد اینطور زندگی و اعتقاداتش را باخته بود...
شیشه ی سمت راست را کمی پایین داد .سیگار برگ اعلایش را از جیب بیرون آورد و بر لب گذاشت.فندک را زد و آتش را به سمت سیگار هدایت کرد.پک عمیقی زد و باز به شهرزاد نگاه کرد.شهرزادی که هنوز هم در قلبش یکه تازی می کرد شهرزادی که آمده بود تا قاتل آتیلا را بکشد و نمی دانست آرین هم در قتل او سهیم است.
پک دیگری به سیگار زد و به یاد اولین روز دیدارشان افتاد...آرین یک استاد تازه کار سخت گیر و جدی و شهرزاد یک دختر20ساله ی مودب و مظلوم که دیر به کلاس رسیده بود و آرین برای اینکه از او و سایر دانشجویان زهر چشم بگیرد خیلی سخت گیرانه و ترسناک با او برخورد کرد.شهرزاد دم در خواهش می کرد که آرین اجازه ی ورود دهد آن هم در حالی که یک کیف روی شانه اش بود و یک کتاب قطور و یک کلاسور در دستش.به خاطر دویدن قبل از رسیدن به کلاس ظاهرش آشفته بود و صورتش برافروخته.موهای مشکی لختش هم زیر مقنعه نمی ایستادند و مدام توی صورتش می ریختند و شهرزاد با آنهمه بار و بندیل مدام مقنعه اش را درست می کرد.بالاخره هم آرین که با دیدن آن وضعیت نزدیک بود بخندد اجازه ی ورود داد!
پک دیگری زد و به زمان حال برگشت.با یادآوری آن خاطره لبخند تلخی زد...شهرزاد آن روز کجا و شهرزاد امروز کجا؟آن شهرزاد سرش می رفت اعتقاداتش نمیرفت.در مقابل نامحرم بدون حجاب ظاهر نمیشد چه رسد به اینکه مشروبی را مزه مزه کند!این شهرزاد...نه اعتقاد داشت نه خدا...آنقدر ش*ر*ا*ب نوشیده بود که آرین به سختی او را جمع و جور کرده بود.آن هم وقتی که هولمز دورش می چرخید و اگر آرین به موقع نرسیده بود معلوم نبود الآن در چه وضعی بودند...این شهرزاد هیچ چیز را نمی فهمید جز انتقام...هیچ چیز را نمی خواست جز کشتن...
یک پک دیگر زد.عمیق...آنقدر عمیق که در دل دعا می کرد خفه اش کند.مدتها بود که دعا میکرد خواب شبانگاهی اش ابدی شود...مدتها بود سیگار همدمش شده بود...سیگار و کلت نقره ای رنگش که با آن حرصش را سر سیبل تیراندازی خالی می کرد...
دنیای بدی بود اما آرین از عذابی که می کشید خوشش می آمد.باور داشت به تاوان اشتباهاتش شکنجه میشود و خود را محق می دانست.به خاطر اشتباه او بود که شهرزاد مست و لایعقل روی صندلی ماشین ولو شده بود و می خواست از قاتل آتیلا ، از خودش و از خدا انتقام بگیرد...
آهی کشید و صدای سیستم پخش را زیاد کرد ...خواننده می خواند:
"سقوط من در خودمه
سقوط من مثل منه
مرگ روزای بچگی
از روز به شب رسیدنه
دشمنیا مصیبته...
سقوط ما مصیبته
مرگ صدا مصیبته
مصیبته حقیقته
حقیقته،حقیقته" (سقوط-داریوش)
گ*ن*ا*ه بیست و دوم:
آرین بازوی برهنه ی شهرزاد را گرفت و او را از اتومبیل پیاده کرد.شهرزاد با لحن کشدار و شل و ولی گفت:چی کارم داری آرین؟بذار بخوابم.
آرین از سر نفرت دماغش را چین داد و گفت:بذار حواست سر جاش بیاد اونوقت آرزو می کنی خواب به خواب بری....دختره ی احمق.
و او را که تلو تلو می خورد با کشیدن بازویش از پله ها بالا برد .در توسط یکی از خدمه باز شد .آرین وارد شد و شهرزاد هم به دنبالش کشیده شد.لیزا با ورود آنها به سمتشان آمدو با دیدن وضعیت شهرزاد با تعجب گفت:مشکلی پیش اومده آقا؟
آرین با حرص و نیم نگاهی به شهرزاد گفت:آره...یه مشکل بزرگ.لباسهایی که تنش بود بیار به اتاق من.
بعد هم شهرزاد را که دست و پا می زد با یک حرکت سریع روی دستانش بلند کرد و بدون توجه به حرف ها و کلمات بی معنی و بی سرو تهش از پله بالا و به سمت اتاق خواب خودش برد.به خودش لعنت می فرستاد که شهرزاد را کنار یک بار و آن همه مشروب سنگین تنها گذاشته و پی کار خودش رفته.
وارد اتاق شد و شهرزاد را پایین گذاشت.شهرزاد می خواست به سمت تخت خواب بزرگ و با شکوه اتاق برود که آرین اجازه نداد.بازویش را گرفت و گفت:شهرزاد...بیا اینجا
romangram.com | @romangram_com