#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_17
ازش می پرسم!
باشه بپرس!
.
.
.
ساعت6عصر با یک تاکسی خود را به آدرسی که شاهد داده بود رساند.وقتی از ماشین پیاده شد و کرایه را حساب کرد تا کسی رفت.شهرزاد پشت به خانه موهایش را که دم اسبی بسته بود سفت کرد و برگشت تا خانه را نگاه کند و دهانش باز ماند...این عمارت...این کاخ درباری خانه ی آرین بود؟؟؟چطور چنین پولی به دست آورده بود؟آرین پولدار بود اما نه تا این حد!
به سمت نگهبان کنار در رفت .آدرس را نشان داد و گفت:ببخشید اینجا خونه ی آقای آرین مجده؟
نگهبان او را برانداز کرد و گفت:بله...
_می تونم ایشون رو ببینم؟
_قبلا وقت گرفتید؟
_نه.
_براتون کارت دعوت فرستادن؟
_نه.
_پس نمی تونم اجازه بدم برید داخل.
_اگه به ایشون بگید شهرزاد فرخزاد اومده حتما منو می پذیرن.
مرد کمی مردد ماند و بعد بی سیمی که در دستش بود را به دهانش نزدیک کرد .دکمه اش را فشار داد و گفت:قربان...خانوم جوانی مایلند شما رو ملاقات کنند.
صدای مردی به گوش شهرزاد رسید...صدایی که با آن زندگی کرده بود و بیش از 2سال از شنیدنش محروم بود.صدا گفت:امروز هیچکسی رو نمی پذیرم.
شهرزاد که این را شنید به مرد نزدیک شد و در بیسیم گفت:حتی شهرزاد رو؟!
دیگر صدایی نیامد...مرد نگهبان پس از چند ثانیه گفت:قربان؟
صدای آرین به گوش رسید:بذار بیاد داخل.
مرد بیسیم را پایین آورد و در را برای شهرزاد باز کرد و نفس های عمیق کشید و وارد حیاط سرسبز و پرگل و زیبای خانه ی آرین شد...عمارت قصر خاکستری!
فشارش داشت می افتاد.دکمه ی بالای پیرهنش را باز کرد و نفس های عمیق کشید...یعنی ماریا را هم اینجا می دید؟در کنار آرین؟چقدر سخت می توانست جلوی آشفتگی اش را بگیرد.
دقیق که نگاه کرد چند نگهبان در کت و شلوار سیاه را دید که در حیاط قدم میزدند و هر چند ثانیه یک بار او را که داشت عرض حیاط درندشت را از راه سنگفرش شده عبور می کرد نگاه می کردند.بالاخره از پله های طویل و کم عرض جلوی ساختمان بالا رفت.مردی تقریبا پیر با کت و شلوار مشکی که ظاهرا سرخدمتکار بود با دیدنش سری خم کرد و گفت:بفرمائید داخل.من شما رو به اتاق ملاقات راهنمایی می کنم.
پشت سر مرد وارد عمارت شد.آنقدر بزرگ و مجلل بود که دهانش برای چند لحظه باز ماند.سرش را بالا گرفت و به طبقات بالا و چلچراغ بزرگ و باشکوهی که فضای دابره ای بین طبقات را پرکرده بود نگاه کرد.صدای مرد را شنید:خانم...لطفا از این طرف.
و به دری در سمت راست سالن اشاره کرد.شهرزاد به آن سمت رفت و وارد اتاق ملاقات شد.مرد گفت:آقا تا چند قیقه دیگه تشریف می آرن.
و از اتاق خارج شد و در را بست.شهرزاد به سمت اتاق چرخید.اتاق بزرگ و مجللی بود.با چندین دست مبل و صندلی و میز در اشکال و رنگ های مختلف.وسط اتاق یک میز طویل بود که روی چندین نوع میوه و شربت و چند تنگ ش*ر*ا*ب وجود داشت و یک فریزر کوچک برای یخ.
شهرزاد مات و متحیر همانجاوسط اتاق ایستاده بود.سمت راستش کنار پنجره های قدی که بلندیشان حدود 4متر میشد و پرده های سلطنتی زیبایی آنها را در بر گرفته بود آینه ای قرار داشت.خود را در آن نگاه کرد.رنگش به معنای واقعی پریده بود.دوباره موهایش را سفت کرد.پیرهن نوک مدادی و شلوار لی زغالی رنگ و آستین هایی که بالا زده بود.تیپ شیک و جدی داشت.
نفس عمیقی کشید.به سمت یک دست از خشک ترین و رسمی ترین مبل ها رفت.روی یک مبل سلطنتی یک نفره نشست و منتظر ماند.قبلش در سینه میکوبید.آنقدر که با هر تپش بدنش هم می تپید.نگاهی به اطراف انداخت .این ثروت هنگفت قطعا قصه ی درازی پشت سرش داشت.آرین چه می کرد؟مگر نه اینکه آمده بود تا تدریس کند؟با تدریس اینگونه زندگی مجللی به هم زده بود؟!
در این افکار بود که در باز شد و مردی بلند قامت و با اندام ی ورزیده در حالی که پیرهن سورمه ی و شلواری مشکی و کراواتی مشکی و سورمه ای به تن داشت وارد شد و در را بست...شهرزاد به آرامی بلندشد و خیلی محکم و جدی گفت:سلام...
گ*ن*ا*ه هفدهم:
romangram.com | @romangram_com