#حسی_از_انتقام_پارت_151
در دلش گفت:سعید کجایی؟تو رو خدا بیا..من زیر دستو پای این نامرد نابود میشم.تورو خدا بیا..خدایا..خدا صدامو
می شنوی؟پس کجایی؟..خدا می ترسم.مگه نگفته بودی که درهر زمانی پشتو پناه بنده هاتی؟.خدا دارم جواب کدوم
گناهم می دم..خدا من واسه زندگی کردن امید دارم..ناامیدم نکن.نزار دست خورده بشم. خدا التماست می کنم.
اردلان از نافرمانی پرهام عصبانی شد و به سمتش رفت.دستش راگرفت و بلندش کرد.پرهام نمی توانست دربرابر
اردلان ایستادگی کند.هیکل اردلان سه برابر او بود.
پرهام:عمو به خدا مهتابم راضی نیست که تو می خوای به خاطر قسم جونش این بلارو سر من بیاری.
-خفه شو.
-عمو تو روخدا.
اردلان با دست آزادش محکم زد تو گوشش.
گفت:اسم خدارو واسه من نیار.فهمیدی؟
پرهام به خاطر سوزشی که از سمت چپ صورتش احساس می کرد واشکش جاری شده بود.چیزی نگفت.
اردلان وارد اتاق شد.پرهام با دیدن تخت دونفره بدنش به لرزه افتاد.پاهاش توان هیچ حرکتی را نداشتن.
اردلان:برو رو تخت دراز بکش. 7 7
-عمو؟
-انقدر عمو عمو نکن.برو.
به سمت تخت هولش داد.پرهام به ناچار روی تخت نشست.کاش یه برگه داشت تا وصیتش را می کرد.می دانست
که از این اتاق زنده بیرون نمی آید.سعید هرگز پیدایش نمیشد.اصلا سعید نمی دانست که او کجاست.فقط از خدا
کمک می خواست.
اردلان یه نگاه معناداری به سرتا پای پرهام انداختو گفت:بد تیکه ای هستیا..واسه یه شب عشقو حال عالی هستی.
-خفه شو.
اردلان پوزخند زدو گفت:با ادب بودی.چی شد؟
رفت سمت دوربینش.آنرا روی عسلی گذاشت.دوربینش را به سمت پرهام کرد.ارسلان بادیدن این فیلم خودکشی
می کرد.
پرهام تا دید که عمویش سرگرم دوربین هست به فکر فرار افتاد.بلند شدو به سمت در خروجی سالن دوید.
romangram.com | @romangram_com