#حسی_از_انتقام_پارت_150
گفت:من فقط 08سالمه.
-بچه های زیادی بودن که از تو کوچک تر بودنو من بهشون تجاوز کردم.
-خیلی آشغالی.
-بابات باعث آشغال شدن من شد.
-چرا؟
-زنو بچمو کشت.
-دروغ میگی.بابا من قاتل نیست.
-مادرت چی؟
پرهام با تعجب نگاش کرد.مادرش نمی توانست قاتل باشد.
-م مادرمن قاتل نبست.
اردلان شروع می کند به خندیدن.
گفت:خیلی از مرحله پرتی بچه.مادرت رئیس کل باند بود.
-نه.
-باور کن.
تحمل این همه خبر بد دور از توان پرهام بود. 7 6
اردلان بلند شد و گفت:بلند شو.
پرهام با ترس به عمویش نگاه کرد.باورش نمیشد که این عمویش باشد.از ترس فقسه سینه اش به شدت بالا و پایین
میشد.
گفت:واسه چی بلند شم؟
-بریم تو اتاق واسه عشق و حال.
-عمو اذیتم نکن.
-من به جون دخترم قسم خوردم.بلندشو.نزار به زور بلندت کنم.
پرهام با چشمای اشکی خیره به عمویش نگاه می کرد.اون موقع فهمید که چرا سعید نمی گزاشت او به خانه عمویش
برود ویا حتی بهش زنگ بزند.
romangram.com | @romangram_com