#حسی_از_انتقام_پارت_152

دستگیره رو فشار داد ولی باز نشد.درقفل بود.پرهام به طور کامل اسیر دستای اردلان بود.با درموندگی روی زمین
نشست وشروع کرد به گریه کردن.
بلند گفت:سعیییید..کمک..کمک.
اردلان:انقدر داد نزن.کسی صداتو نمیشنوه.خونه های بغلی همشون خالین.
پرهام ترسیده به عمویش نگاه کرد.دستهای اردلان روی سگک کمربندش رفت.
عصبی گفت:می خواستی از دست من فرار کنی؟آره؟
اردلان کمربندش را در اورد رفت سمت پرهام.پرهام می دانست که قرار است یک کتک مفصل از عمویش بخورد.
خودش را کنار در جمع کرد و چشمانش را بست.
اردلان شروع کرد به زدنش...
«سعید» 7 8
بعد از تعریف کردن جریان ایمان روی صندلی وا رفت.
گفتم:قربان باید چی کار کنیم؟
-مگه خبر نداشتی که اردلان مثل گرگ زخمیه ومنتظر حمله به طعمش یعنی پرهامه؟
-می دونستم.به طور کامل اردلانو فراموش کرده بودم.
-بارها شده که می خواستیم ادرلانو دستگیر کنیم.ولی هربار فرار کرد.
-نیروهارو بفرستیم خونش؟
-خونه؟اردلان که خونه مشخص و ثابتی نداره.
-ولی تو پروندش یه آدرس هست.
-درسته که اون آدرس خونشه ولی هیچ وقت اونجا زندگی نکرده.وگرنه الان چندین سال بود که داشت آب خنک
می خورد.
ایمان:پس چی کار کنیم قربان؟
صداش مثل من داشت می لرزید.
بابا:نمی دونم.
خدایا چی کار کنم.اونقدر ذهنم مشغول بود که نمی تونستم به هیچ چیز فکر کنم.

romangram.com | @romangram_com