#حسی_از_انتقام_پارت_143

-بابا بهم خبر داد که اینجایی.
-پرهام؟
-بیرونه.امتحانش تموم شد باهم اومدیم.بهتری حالا؟
-آره.خوبم.. 6 7
می خواست حرف بزنه که دکتر زهرا اسفندیاری وارد اتاق شد.می شناختمش.دکتر زنان و زایمان بود.ولی اینجا چی
کار می کرد؟
گفتم:سلام خانم دکتر.
با لبخند جوابمو داد.
گفتم:شما شیما رو معاینه کردید؟
-بله.شیماجان بهتری؟
-آره.فقط یکم حالت تهوع دارم.
-عادیه عزیزم.
هردو متعجب نگاش کردیم.گفتم:چی عادیه؟حالت تهوعش؟
-بله.جواب آزمایشت اومده..مبارک باشه.
منو شیما گفتیم:چی؟
-مامان و بابا شدنتون دیگه.
دهنم باز موند.این چی گفت؟خدایا خوابم یا بیدار؟
گفتم:ش شیما..بار.بارداره؟
-بله.تبریک میگم.شیماجان به توهم تبریک می گم.
از خوشحالی چیزی نمی فهمیدم.خدایا .یعنی من دارم بابا میشم؟
وقتی دکتر رفت هردومون خندیدیم.خوشحالیمون حد و مرز نداشت.
«راوی»
پرهام ازروی عصبانیت پایش را محکم روی زمین میزد.از نشستن خسته شد و بلند شد.دور سالن راه می رفت.منتظر
سعید بود.

romangram.com | @romangram_com