#حسی_از_انتقام_پارت_142
-بیمارستان.
-واسه چی؟
-شیما تو اداره حالش بد شده.
-اه.خدا..چه روز بدیه امروز.این از کنکورم که آخرم نمیشم..اینم از شیما که بردنش بیمارستان.
-آروم باش پرهام.هنوز که چیزی نشده.
تا رسیدن به بیمارستان دیگه حرفی نزد.منم چیزی نگفتم.هردو پیاده شدیم.
رفتم سمت بخش پرستاری وگفتم:سلام.
-سلام بفرمایید.
-امروز خانمی به اسم شیما محمدی رو آوردن اینجا.می خواستم بدونم کجابردنش؟ 6 6
-یک لحظه.
عصبی پامو روی زمین می زدم.
گفت:تو بخش زنان اتاق .773
-می تونم برم؟
-هماهنگ می کنم که برید.
-ممنون.
چند دقیقه ای شد که گفت:می تونید برید.
به پرهام گفتم:همین جا باش تا برگردم.
-منم می خوام بیام.
-نمیشه.سریع برمی گردم.
دویدم سمت بخش زنان.چرا شیما رو برده بودن اونجا؟اون قدر ذهنم مشغول بود که به هیچ چیز نمی تونستم فکر
کنم.
وارد اتاق شدم.شیما روی تخت دراز کشیده بود.سرم تو دشتش بود.
رفتم سمتشو گفتم:خوبی؟
لبخند زد و گفت:سلام.تو اینجا چی کار می کنی؟
romangram.com | @romangram_com