#حسی_از_انتقام_پارت_141
-سلام بابا.
-سلام.کجایی؟
-تو حوضه ام.واسه پرهام.
-ساعت چند وقت کنکورش تموم میشه؟
.07-
-یعنی نیم ساعت دیگه؟
چشمام گشاد شد.من این همه وقت خواب بودم؟باورم نمیشد.
بابا:بعد از تموم شدن کنکور با پرهام بیاید به بیمارستان داییت.
-چرا؟
-شیما تو محل کارش حالش بد شده.سریع خودتو برسون.
-چرا حالش بد شده؟
-هنوز نمی دونم.سریع خودتو برسون.
-باشه.ممنون که خبر دادید. 6 5
-خواهش می کنم.فعلا.
بدون خدافظی قطع کردم.چرا باید حالش بد بشه؟خدایا خودت کمکم کن.تا نیم ساعت فقط داشتم دعا می خوندم.
پرهام بالاخره از سالن بیرون اومد.داشت با یکی از دوستانش حرف میزد.اخماش توهم بود.یعنی خراب کرده بود؟
با دیدن من دستش رو بالا آورد و اومد سمت ماشین.بعد از نشستن گفتم:خسته نباشی.
-سلامت باشی.
استارت زدم:خب.خوب بود؟
همون طور که داشت کمر بندشو می بست گفت:نمیدونم.
-نگران نباش.خوب میشی.
-چشمم آب نمی خوره.
به سمت بیمارستان حرکت کردم.
پرهام:داریم کجا میریم؟
romangram.com | @romangram_com