#حسی_از_انتقام_پارت_144

آرمین تازه وارد بخش شد ورفت سمت پرستاری.برگه رو امضا کرد.داشت به سمت دفترش میرفت که پرهامو دید. 6 8
رفت سمتشو گفت:سلام پرهام جان.
-سلام دایی.
-اینجا چی کار می کنی؟
-خبر دادن شیما رو اینجا بستری کردن.شما می دونید واسه چی؟
-مگه خبر نداری؟
-نه.دارم از دلشوره میمیرم.
-بیا بریم تو اتاقش.اونا بگن بهتره.
هردو به سمت بخش رفتن.
دکتر:کنکور داشتی؟
-آره.بعد از اون اومدیم اینجا.
-آسون بود؟
-نه.به احتمال زیاد قبول نمیشم.
-امیدت به خدا باشه.
رسیدن به اتاق.وارد شدن.
«سعید»
داشتم با شیما درمورد جنسیت بچه حرف می زدم که در باز شد و پرهام و دایی وارد شدن.
بلندشدمو گفتم:سلام دایی.
-سلام.بشین راحت باش.
پرهام رفت سمت شیما و گفت:سلام شیما خوبی؟ 6 9
لبخند زد و گفت:عالیم.
دایی:پرهام می خواست بدونه چه اتفاقی واسه شیما افتاده گفتم بیاد تا خودتون بهش بگید.
پرهام سوالی داشت نگامون می کرد.
گفت:تورو خدابگید دیگه.من تحمل شنیدن هر خبری رو دارم.

romangram.com | @romangram_com