#حسی_از_انتقام_پارت_131
-نه.فقط باید با یک کلیه تا آخر عمرش زندگی کنه.هرچه سریعترم باید عمل بشه. 5 3
-او فقط 08سالشه.بچس.
دکتر سرشو به نشانه تاسف تکون داد.
-حالا کی عملش می کنید؟
-فردا.امشب فقط باید چیزای آبکی بخوره تا بدنش واسه عمل فردا آماده باشه.شماهم بهتره الان برید وکارای
پذیرشش رو انجام بدید تا بیمار تو بخش بستری بشه.
دایی:آره سعید جان.بهتره بری.من کارای عملو راستوریست می کنم.الانم منو دکتر رو تنها بزار.باهاشون حرف
خصوصی دارم.
بلند شدم.با اجازه ای گفتمو رفتم.بعد از انجام کارای بستری,پرهامو تو بخش اتاق 706بستری کردن.
وارد اتاقش شدم.سرم به دستش بود.
کنارش نشستم.دست سردشو تو دستم گرفتم.
نگام کرد.گفتم:خوبی؟
-آره.
-چرا زود تر بهم نگفتی؟
-تو از کجا فهمیدی که من مریضم؟
-ایمان بهم گفت.چرا بهم نگفتی؟
-نمی خواستم تو دردسر بندازمت.
-چه دردسری؟
-من همین جوریش سربار تو زنت هستم.نمی خواستم تو خرج بندازمت.
-چی داری میگی؟توهر گز سربار منو زنم نبودی و نیستی و نخواهی بود.چند وقته که مریض بودی؟مطمئنا بیشتر از
یک هفته هست.
-یک ماه. 5 4
-یک ماه؟چرا بچگی کردی؟می دونی به خاطر همین بچه بازیات,همین فکرای ناجور و غلط,همین نگفتنات چه بلایی
به سر کلیه ات آوردی؟
romangram.com | @romangram_com