#حسی_از_انتقام_پارت_127
داشت.پیش تر موقعات هم یا پیش دایی بود یا پیش ایمان.حتی روزایی که می رفت مدرسه تو راه برگشت می رفت
خونه ایمان.دلم به پرهام قدیمی تنگ شده بود.
بالاخره انتظار به پایان رسیدو حکمم رو آوردن.درجه سرهنگی.یکی از درجات لباسم بیشتر شد.اون شب هرسه
تاییمون زدیم بیرون.پرهام با کمک منو ایمان تونسته بود تسلیق بگیره.اون شب او رانندگی می کرد.گاز می دادو
جیغ میزد.هرچه قدرم منو شیما می گقتید آروم باش بدتر می کرد.می گفت یک شب که هزار شب نمیشه.
اواسط زمستان بود.پرهام سخت مشغول درس خوندن بود.
تو دفترم بودم.مشغول نوشتن گزارش بودم که چند ضربه به در وارد شد وایمان اومد تو.
احترام گذاشت.گفت:سلام قربان خسته نباشید.
-سلام.سلامت باشی.کاری داشتی؟
-بله.چندروزی هست که می خواستم بیام پیشتون و باهاتون حرف بزنم.
-درمورد چی می خوای حرف بزنی؟
-پرهام.
بانگرانی گفتم:اتفاقی افتاده؟
-بله.دیرروز که اومده بود پیشم احساس میکردم یکم رنگش پریده.شما احساس نکردید؟
-نه.
-دیروز خودم با گوشای خودم شنیدم که داشت گریه می کرد.نمی دونم درد داشت یا اینکه یه مشکلی داره. 4 9
-درد داره؟چی دردی؟
-نمی دونم.چهار روز پیشم همین جوری بود.اتفاقی واسش نیوفته؟
-الان گزارشم رو تموم می کنم.بعد از اینکه به بابا دادم میرم پیشش.
-اگه مشکلتونه که ازش نگهداری کنید من هستم.
-لازم نکرده.این چند روز یکم کارام فشرده شده بود نتونستم بهش رسیدگی کنم.ممنون که خبر دادی.
-خواهش می کنم.
احترام گذاشتو رفت.داشتم از دست این بچه دیوونه میشدم.چرا اخلاقش اینجوری شده بود؟
به ساعت نگاه کردم. 07ظهر بود.بعد از دادن گزارش رفتم سمت مدرسه پرهام.راس ساعت رسیدم.با دیدن پرهام
romangram.com | @romangram_com